غزل شمع بزم لاهوت
غزل ستاره صبح امید
غزل نظام اتقن
غزل شهد عشق
غزل آهوی شیرگیر
غزل صفائیه
غزل مرغ می نالد
غزل حدیث عشق
غزل اشراقیه
غزل نغمه الله اکبر
غزل دل مشتاقان
غزل شمع بزم لاهوت
نکاهد مهر من گر دوست با من سر گران گردد
گل بی خار جان من نه خوار آسمان گردد
در این تاریک شب رخشنده مهر صبح امیدم
به امیدی که با من ماه رویی مهربان گردد
من آن رخشنده برق از آسمان غیب اسرارم
که چون بر خاک تا بد رشک خورشید عیان گردد
من آن سوزنده شمع بزم لاهوتم که در گردون
به گِردم مهر و مه پروانه وار آتش به جان گردد
من آن مرغم که فریاد ار زنم در گلشن گیتی
زآهم کوه نالد دشت و صحرا پرفغان گردد
همایون مرغ باغ عزتم نندیشم از ذلت
شبی گر جغدوش ویرانه خاکم آشیان گردد
هزاران باغ گل در عرصه ی جان دارم از دانش
چه ترسم نوگل پژمرده ی جسمم خزان گردد
بر آرد صد هزار استاره چرخ از طالعم شاید
یکی را نحس سازد بر من آن طالع قران گردد
هزاران روز گردون شب کند تا روز بخت من
سیه سازد چو زلف یار و کی قادر بر آن گردد
در این صحرای پر وحشت به لطف دوست می گردم
که گرد گله من گرگ با مهر شبان گردد
الهی بنده عشق است و کوی دوست مقصودش
به طوف کعبه آید یا که در دیر مغان گردد
الهی – 436 ص
غزل ستاره صبح امید
جهان که شام سیه شد تو ماه تابان باش
به رهنمایی گم گشته خضر دوران باش
کنون که روی جهان تیره شد چو زلف نگار
تو ای ستاره صبح امید رخشان باش
به دست و دل گــَه آزادگی نکویی کن
چو بست دست تو گردون به دل ز نیکان باش
به هر گریوه هم ار رخش عزم نتوان تاخت
بلند همت و پر دل چنان که بتوان باش
شب زفاف چو روز مصاف مردان نیست
عروس حجله مشو قهرمان دوران باش
به راه عشق هم آنان که سر کنند قدم
سبق برند تو با جان بکوش و زآنان باش
به فیض دوست گدا پادشه شود بشتاب
ز تاج بندگیش بر سپهر سلطان باش
به راه کوی نکویان رو ای رفیق طریق
چو گوی بر دم چوگان عشق غلطان باش
دل رقیب سیه ساز و بزم ما روشن
سزای مهر ده و شمع جمع یاران باش
به بوسه ای همه دردت شفا تواند داد
مریض عشق شو آسوده دل ز درمان باش
ز باغ عشق بتان جز گل نشاط نرست
اگر تو بلبل این گلشنی خوش الحان باش
الهی از ره اهریمن هوی برخیز
هم آشیان مسیحا به لطف یزدان باش
الهی – 437 ص
غزل نظام اتقن
زلف نگار دوش پریشان شد
درهم نظام متقن کیهان شد
چشمش نگاه لطف به گیتی کرد
گیتی به سان روضه ی رضوان شد
زآن چشم مست هر که خمارین گشت
هوشیار سرّ قدرت یزدان شد
هر چشم هوشیار به روز و شب
در نقش زلف و روی تو حیران شد
شد مست و در مصاف صف دل ها
شمشیر و تیرش ابرو و مژگان شد
برقی ز عشق او دل دریا را
آن سان فروخت کاتش سوزان شد
هر قلب را در آتش عشق افروخت
خوشتر ز نقد عالم امکان شد
تا مرغ جان من پرهمت یافت
مشتاق دام زلف تو ای جان شد
چون شد الهی از غم هجران سوخت؟
در بزم عشق شمع فروزان شد!
الهی – 438 ص
غزل شهد عشق
وصف یاری شنیده ام که مپرس
شهد عشقی چشیده ام که مپرس
با پر و بال شوقش از قفسی
بر فرازی پریده ام که مپرس
نقش رویش بر آسمان خیال
آفتابی کشیده ام که مپرس
دوش در محفلی به وصف لبش
می لعلی چشیده ام که مپرس
همچو گردون ز شوق ماه رخی
ماه وسالی دویده ام که مپرس
آنچنان زآتش فراقش باز
غرق در آب دیده ام که مپرس
آیتی ساخت رویش ایزد و گفت
شاهدی برگزیده ام که مپرس
عرض حسن را در آن رخ و زلف
جوهری آفریده ام که مپرس
با الهی رفیق وادی عشق
به دیاری رسیده ام که مپرس
الهی – 438 ص
غزل آهوی شیرگیر
شیر دل را آهوی چشم تو نخجیرش کند
در خم زلف سیه گردن به زنجیرش کند
نقد عاشق گر همه قلب است نام چشم یار
کزنگاهی کیمیا ساز است اکسیرش کند
لیلت القدر است، گیسوی تو تأویلش بود
آیه نور است، سیمای تو تفسیرش بود
چشم هر صاحب نظر افتد بر آن سلطان ِ حُسن
گر نبازد دل سپاه زلف تسخیرش کند
با نگاه قهر عشقت گشت ویران شهر دل
حالیا تا کی نگاه لطف تعمیرش کند
عقل کل چون مست گردد از خمارین چشم یار
نفس قدسی را الهی مست تأثیرش کند
الهی – 439 ص
غزل صفائیه
صاد قلبی و زاد وجد صبائی
ظیبت هاج ذکر ها سلوائی
لا اولی بمشرق الشمس وجها ً
وجهک الیوم کعبتی و صفائی
یا لوجه کزهرت و عذار
حول بدر کلیلت و ضیاء
لو وجدنا الطریق شطحما ها
این لی وصلها من الرقبائی
ما تمنی الفوأد منذ اراکا
وصل لیلی ولا لسلمی منائی
طار شوقی الی الحبیب جناحی
ظل نفسی و طوعت لهوائی
فاح ریح الصبا برائحت الو
صل فلاح الهدی من ارضواء
خلق گمراه دیر و کعبه ولیکن
تو نهان در دل شکسته ی مایی
کاش در گردش ای سپهر نبودت
شب هجران و روزگار جدایی
چون سر زلف خویش عهد شکستند
از نکویان طمع مدار وفایی
در سرت جز هوای گلشن وصلش
نیست جانا مگر نسیم صبایی
نکشد قیس ناز طره ی لیلی
اگر از خیمه ای صنم به در آیی
ره به کویش الهی ار چه بدانی
کی گذارد رقیب دون که در آیی
الهی – 440 ص
غزل مرغ می نالد
ای خوش آن روزی که ما هم روزگاری داشتیم
بی گل و سنبل در این صحرا بهاری داشتیم
بی حضور مطرب و نـُقل و گل و شمع و شراب
ذوق و وجد مستی و شور خماری داشتیم
بی نگارین شاهدی شکر لب و شیرین سخن
محفلی چون بزم خسرو زرنگاری داشتیم
بی فسون دام و بی نیرنگ صیادی به دشت
زآهوان صیدی و از مرغان شکاری داشتیم
بی سپاه محنت و خیل غم و فوج ستم
بر همه کشور گشایان اقتداری داشتیم
از رقیب روبه آیین و از حریف گرگ طبع
چون غزالان اندر این صحرا فراری داشتیم
با همه بی حاصلی بر خرمن مه تافتیم
کز دل خورشید سیرت نور و ناری داشتیم
مفلس از وجه می ار بودیم در روز الست
پیش پیر می فروشان اعتباری داشتیم
روزها چون غنچه دل پر خون ز خار هجر و باز
شب همه شب عشرتی با گل عذاری داشتیم
سال ها بی منت خورشید و ناز آسمان
روز و شامی با رخ و زلف نگاری داشتیم
حالیا درو از شکنج دهر و آسیب سپهر
خوش رها کردیم گر در کف مهاری داشتیم
ما اسیر جبر عشقیم ای خرد معذور دار
عاقلان مستانه گفتند اختیاری داشتیم
چون الهی مرغ مینالد در این گلشن هنوز
گل چه می داند که ما در دل چه خاری داشتیم
الهی – 441 ص
غزل حدیث عشق
ز شانه زلف تو بر شانه مشک و عنبر ریخت
خمی فکند به رخ مشک تر به مجمر ریخت
حدیث عشق که مطرب به ناله ی نی گفت
شنید ساقی و مدهوش گشت و ساغر ریخت
بنوش باده و هوشیار شو که ساقی دهر
به کاسه ی سر جمشید خون قیصر ریخت
ز باد حادثه بر جان بلبل آتش زد
خزان که آب رخ گل به خاک یک سر ریخت
به سنگ کینه فلک جام جم شکست چنان
که خاک گشت و بر آئینه ی سکندر ریخت
گل از جفای خزان بلبل از فراق بهار
زمانه بر سر هر کس بلای دیگر ریخت
بسا دورنگی ایام و بی وفایی دهر
به خاک خون نگاران ماه پیکر ریخت
نگارم آنچه ترش رونشست و شور افزود
الهی از پی مدحش ز خامه شکر ریخت
الهی – 442 ص
غزل اشراقیه
نگارا در تو حیرانم ز بس پیدا و پنهانی
که پیدا با هزاران پرده چون خورشید رخشانی
خرد را بال بشکستی و در دام غم افکندی
نظر را چشم بر بستی الا ای سرّ سبحانی
نگاهت رهبر جان ها خیالت رهزن دل ها
جمالت شمع محفل ها به اشراقات سبحانی
سمند فکر در راهش چه می تازی که چون گردن
الا ای عقل سرگردان شوی در تیه نادانی
نیدندیشم به دریایش حریفی یافت پایانی
نپندارم به سودایش طبیبی یافت درمانی
برآی از مشرق دل ماه من کز تابش مهرت
به چشم ذره بنماید هزاران ماه کنعانی
ز کوی دوست می ترسم الهی کان غزال آخر
مرا چون آهوی وحشی دهد سر در بیابانی
الهی – 442 ص
غزل نغمه الله اکبر
گلستان کرد خار عشق او باغ دل ما را
غم عشق آمد آسان کرد بالله مشکل ما را
فروزان گشت صحرای دلم از تابش مهرش
تماشا کن شبان تیره روز مقبل ما را
سحرگاهان مؤذن نغمه ی الله اکبر زد
که چون برقی پیام دوست سوزد حاصل ما را
پیام دوست آوردی الا ای مؤذن مستان
به ذکر عشق کردی باغ رضوان محفل ما را
ز شوق روی زیبایت بیندازیم بر پایت
اگر بپذیری از رحمت سر نا قابل ما را
نگه چون بر صف دل های شیران کرد آهویت
شکار خویش زاول ساختی مسکین دل ما را
الهی در هوای وصل بیرون زآشیان آمد
به خاک انداختی با تیر هجران بسمل ما را
الهی – 443 ص
غزل دل مشتاقان
هر که را دیده به رخسار تو روشن گردد
خارزار دل او ساحت گلشن گردد
موسیی نیست که نالد ز غم و درد فراق
تا همه کوه و درش وادی ایمن گردد
چشمی از لطف به ما نرگس فتان تو کرد
تا دل از فتنه ابروی تو ایمن گردد
جز خیال تو که راه دل مشتاقان زد
پادشاهی نشنیدیم که رهزن گردد
یار عیسی صفتی باش به صحرای وجود
کز دم اهل صفا دیو برهمن گردد
تو وفاداری و آیین محبت مگذار
دوست یک لحظه مپندار که دشمن گردد
آتش جان خلیل است الهی غم عشق
شعله اش سرو و گل و سنبل و سوسن گردد
الهی – 444 ص
۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
مِنَ الْمُؤْمِنينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْديلاً (23) احزاب
پاسخحذفاز ميان مؤمنان مردانىاند كه به آنچه با خدا عهد بستند صادقانه وفا كردند. برخى از آنان به شهادت رسيدند و
برخى از آنها در [همين] انتظارند و [هرگز عقيده خود را] تبديل نكردند. (23) احزاب