۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

غزل قرآنیه - وصالیه - غزالیه - چراگاه غزالان و سیمرغ وجود

غزل قرآنیه
چه خوش است یک شب بکشی هوا را
به خلوص خواهی ز خدا خدا را
به حضور خوانی ورقی ز قرآن
فکنی در آتش کتب ریا را
شود آنکه گاهی بدهند راهی
به حضور شاهی چو من گدا را
طلبم رفیقی که دهد بشارت
به وصال یاری دل مبتلا را
مگر آشنایی ز ره عنایت
بخرد به خاری گل باغ ما را
فلکا شکستی دل عاشقان را
به چه روی بستی کمر جفا را
چو شکستی این دل مشو ایمن از وی
که بسوزد آهش قلم قضا را
نه حریف مایی فلکا که یارم
شکند به نازی صف ماسوی را
بشکست رونق ز بتان بت من
ز صنم بیاراست حرم خدا را
نه به راه کویش سفری خرد را
نه به باغ حسنش گذری صبا را
نه ز دام شوق تو رهد الهی
نه به درد عشقت اثری دوا را
الهی – 398

غزل وصالیه
نوید وصل دادی تا تو ای با مهر یار امشب
حریفان یک به یک کردند از کویت فرار امشب
من و دل هم بر این پیمان که از کوی تو بگریزم
کمندی سخت افکندی ز زلف تابدار امشب
بیفکندی کمند از زلف و بگرفتی کمان زابرو
خدنگ از تیر مژگان کیست مرد کارزار امشب
صراحی از ادب خاموش و مطرب پای تا سر گوش
حریفان در رخت مدهوش و ساقی در خمار امشب
رقیبان چشم در خوابند و من بیدار دیدارش
چه خوش زین طالع بیدار گشتم بخت یار امشب
مرا بیدار می دارد که بینم روی او ورنه
همه در خواب رفتند انجم شب زنده دار امشب
تو خورشید شب و روزی و گر شمع شب افروزی
بیاتا جان من سوزی دمی پروانه وار امشب
خیالت دلبرا هم آشیانم گشته کز رحمت
قفس بر مرغ جان گردیده باغ لاله زار امشب
غم و حشرت سر آمد صبحگاه شام هجران شد
وز این گرداب هائل کشتی آمد بر کنار امشب
نمایند این خلایق زانعکاس روی زیبایت
تماشای دل حیران من آیینه وار امشب
الهی دل گرفت از طره خوبان به امیدی
که با زلف تو پیوندد کجایی ای نگار امشب
الهی – 399

غزل غزالیه
آهوی ختا مگر ختا کردی
بر ما نظر از ره وفا کردی
بستی به وفا هزار عهد آخر
بشکستی و بیشتر جفا کردی
یکتا شده ای به حسن کز عشقت
پشت فلک و ملک دو تا کردی
شد هیأت جمع عاشقان تفریق
یعنی سر زل بسته وا کردی
هر غمزه ی نوظهور بنمودی
یک فتنه ی تازه ای به پا کردی
تنها نه که رند مست مفتون شد
مفتون دل شیخ و پارسا کردی
این طرف که ای غزال در طرفی
صد شیر گرفتی و رها کردی
از دیده نهان شدی و اندر دل
ای شاهد شهره جلوه ها کردی
شرح لبش ای صبا مگو کز غم
پیراهن غنچه را قبا کردی
روزی برسی به دولت وصلش
کاخر شب هجر ناله ها کردی
جز درد الهی ازغم عشقت
درد همه عاشقان دوا کردی
الهی – 400

غزل چراگاه غزالان
تماشا کن بیابان شد دل ما
چراگاه غزالان شد دل ما
صبا بویی ز مشگین مویی آورد
که رشک باغ رضوان شد دل ما
به دام کافر آیین زلفی افتاد
که مرغ باغ ایمان شد دل ما
رخش زآیینه ی دل گشت پیدا
که مهر و ماه تابان شد دل ما
قبول ذره ی خورشید او گشت
که خورشید درخشان شد دل ما
به صورت منگری کز دولت عشق
به معنی عرض رحمان شد دل ما
به صحرای تفکر موسی عقل
به تیه عشق حیران شد دل ما
گدای درگه عشقیم از آن رو
به ملک عقل سلطان شد دل ما
ز الطاف نسیم صبحگاهی است
اگر مرغ سحر خوان شد دل ما
به یاد قامت دلبر الهی
سهی سرو خرامان شد دل ما
الهی - 400
--------------------------------
غزل سیمرغ وجود
در آن سر هبوط روح باین شده

دل در اندیشه آن کز چه دیار آمده ایم
واندر این منزل ویران به چه کار آمده ایم
به خطا آمده ایم از پی آهوی ختا
یا به بوی خوش آن مشک تتار آمده ایم
چیست صیاد و چه دامیست نهان کز همه سو
ما که سیمرغ وجودیم شکار آمده ایم
به امیدی که شود باز مگر غنچه ی راز
باز در رهگذر باد بهار آمده ایم
سر این مسئله دانشور حکمت می گفت
که به نو کردن این کهنه حصار آمده ایم
یا که در پیش رخ یار جهان آینه ایست
ما در این آینه عکس رخ یار آمده ایم
یا ز صحرای عدم تا به گلستان وجود
بهتماشای گلی این همه خار آمده ایم
به تماشای دل آرایی نقاش جهان
اندر این عالم پر نقش و نگار آمده ایم
گفتمش فکر تو مج است و گمان نیست مرا
کاندراین بحر ز موجی به کنار آمده ایم
چرخ دام است و خرد دانه الهی صیاد
پی عنقای خیالش به شکار آمده ایم
الهی - 401

۱۳۸۸ مرداد ۸, پنجشنبه

چند غزل زیبا

غزل نرگس مست
این نرگس چشمانت چون فتنه بخواب اولی
وز سنبل مشکینت بر چهره نقاب اولی
زان نرگس مست افکن گه تیر نگه بر من
مست ار به خطا افتاد تیرش ز صواب اولی
چون ساقی شیرین لب می تلخ دهد بستان
زان شاهد لطف آیین مستانه عتاب اولی
تحصیل غم عشقت در مدرسه نتوان کرد
در کوه و بیابان ها با چشم پر آب اولی
تا عذر گنه خواهد آن یار کریم از ما
در دفتر ما گر نیست حرفی ز ثواب اولی
ای طایر جان منشین چون جغد در این ویران
گلزار جنان ما را زین کهنه خراب اولی
یک هفته در این گلشن گر ناله کند بلبل
سالی به سر گلبن فریاد غراب اولی
جان در ره عشق یار دادیم الهی وار
گر عاشق دیداری در راه شتاب اولی
الهی - 427
تضمین:
اين خرقه که من دارم در رهن شراب اولي * وين دفتر بي‌معني غرق مي ناب اولي

غزل صحرای خیال
اگر از دام خیال ای دل دانا برهی
خسرو عقلی و شایسته ی دیهیم شهی
تویی اسکندر و ظلمات تو صحرای خیال
روح سر چشمه حیوان و خرد خضر رهی
چند از دام خیالات بر افشان پرو بال
ای همای خرد آزرده در این دامگهی
از تنک پرده اوهام چو بیرون نگریم
زین سیه خانه به اقلیم بقائیست رهی
دو جهان عرصه ی جولانگه اندیشه تست
تو در این تیره جهان خیره به خاک سیهی
دل چون آینه را زنگ هوا بزدایید
کاندر آن جلوه کند طلعت فرخنده مهی
خوش که در تیره شب دهر دغا بشتابیم
شاید از مشرق حسنش بدمد صبحگهی
راه پر پیچ و خم طره تارش گیریم
که به سر منزل مقصود جز این نیست رهی
دل چو آیینه بیارای بدانش هر چند
نتوان بی نظر عشق بر آن مه نگهی
کشته ی فوج خیال است الهی ورنه
بشکند حمله ی اسپهبد عقلش سپهی
الهی – 427

اثر ناله عشاق
به جهان گر اثر ناله عشاق نبود
زیر صد پرده جهانی به تو مشتاق نبود
زیر صد پرده نهان است و عیان است رخت
گر نهان بود چنین شهره آفاق نبود
جلوه روی تو چون روز عیان شد بر خلق
گر شب زلف سیه حاجب اشراق نبود
غیر عاشق همه کس نیز خریدار تو بود
هیچ گوهر به بهای دل عشاق نبود
قامت چرخ خمید و کمر کوه شکست
بار عشقت که بر آن طاقت ماطاق نبود
خبری بود نبود از دل کسری کسرا
به جهان گر دل بشکسته ی آن طاق نبود
پی صید تو دویدیم به صحرای طلب
که غزالی چو تو سیمین و ثمین ساق نبود
الهی – 428

غزل سیاریه
عارفان را در ره دیر و کلیسا کار نیست
عشقبازان را مجال سبحه و زنار نیست
در هم است احوال عالم وز خم زلف بتی
خوش حکایت می کند کس واقف اسرار نیست
چون کند مشکین جهانی را نسیم صبحگاه
گر گذارش در خم گیسوی آن دلدار نیست
می فرستد با سپاه غمزه چون تیر و کمان
با جهان گر ترک مستش بر سر پیکار نیست
ثابت اند عشق دل سیار کوی دوست جان
در سپهر اینگونه هرگز ثابت و سیار نیست
طایر عقلیم و سیمرغ تجرد ای دریغ
از کهن دام طبیعت دانه جستن کار نیست
چرخ با ما گرچه می گردد به صحرای طلب
چون سر سودایی ما گنبد دوار نیست

غزل یوسفی جمال
در آیینه ای صنم نخواهم نظر کنی
که ترسم زدرد عشق تو خود ناله سر کنی
تو ای یوسفی جمال از آن حسن بی مثال
اگر پرده بر کشی جهان پرده در کنی
گرم ناوک هلاک به مژگان زنی چه باک
خوش آن سینه ای که چاک بدان نیشتر کنی
شبی گفتی از وفا که در محفل صفا
تو ای آفتاب حسن شب ما سحر کنی
در آیینه جهان جمالش بود عیان
گر از چشم عاشقان به گیتی نظر کنی
کجا سر نهی چو گو به چوگان زلف او
تو کز تیغ ابرویش ز کشتن حذر کنی
الهی شب فراق تو و آه اشتیاق
که روشن روان چو شمع ز سوز جگر کنی
الهی – 429

غزل
گفتمش خواهم وصالت گفت هی
گفتمش یابم چو خواهم گفت نی
گفتمش بر گو محال آمد وصال
گفت آری تا تو خود بینی و وی
گفتمش چون شمع چند این سوز و ساز
گفت سالک اینچنین ره کرد طی
گفتمش با عقل خوش تر یا جنون؟
گفت مجنون گرد و عاشق گرد و حی
گفتمش نالم همه شب تا سحر
گفت از دل گر بنالی همچو نی
گفتمش هشیار گردم یا که مست
گفت مست، اما نه از تأثیر می
گفتم آخر یار بی همتای خویش
کی در آغوش آورم هیهات کی
گفت الهی ذره گردد آفتاب
لیک عشق این کار سازد عقل نی

این غزل را در ستایش حضرت استاد خود سید اجل معلم الحکمه البرهانیه و الاشراقیه العمیه و العملیه
آقای آقا بزرگ خراسانی قدس سر العالی سروده:
غزل آفتاب عشق
ای جمال دانش و دین پرتو روی شما
آفتاب عشق و ایمان تابد از کوی شما
ملک و دانش رای و بینش مجد و بخشش تا ابد
جمع بادا در پریشان طره ی موی شما
ای همای دولت ارباب همت پای بند
چون دل اهل نظر در دام گیسوی شما
وی به چشم همتت نه خرمن گردون کفی
خوش ی پروین چه باشد در ترازوی شما
هم به معنا اهل بینش راست رویت قبله گاه
هم به صورت اهل دانش را حرم کوی شما
پیش از ان کز باغ دل ها بر دمد گلبرگ شوق
بر مشام جان هشیاران رسد بوی شما
گر نوازی چون شهان آیم حضورت ور نه باز
می کشم ناز گدایان سر کوی شما
ور به کویت راه دل بستی گشایم راز خویش
بگذرد هر گه صبا بر طرف مشکوی شما
گر الهی را زبان شیر است در صید سخن
نیست الا زالتفات چشم آهوی شما
نظم چون آب روان افشاند بر خاکت که داشت
دل هوای آتشین لعل سخن گوی شما
الهی – 430

غزل آینه حسن یار
نگارم ساخت مأوی در دل دل
به ره بگذار دل آ در دل دل
ز دانشور مپرس احوال دلبر
جمالش هست پیدا در دل دل
ز حسن دل ربای حضرت دوست
هزاران پرده بگشا در دل دل
دو عالم را خرد آیینه آراست
رخش آئینه آرا در دل دل
محیط فکر بی پایان ادراک
چو یک حلقه به صحرا در دل دل
اگر عالم کتاب حق تعالی است
همه نقش است و معنی در دل دل
جمالش بر تو پنهان است و ماراست
چو خورشید آشکارا در دل دل
شبی گفتم در آن خلوت بدان یار
که دائم باشدت جا در دل دل
بگفت آری ولی از ما نشان نیست
ز فکر توست غوغا در دل دل
الهی عقل و هوش و دانش افکند
که عشق آمد تماشا در دل دل
الهی – 431

غزل شهریاری از دیاری بر نخاست
از دیاری شهریاری بر نخاست
پیش یار آیینه داری بر نخاست
آنکه به گردد به دستش روزگار
روزگاری شد به کاری بر نخاست
زین همه آواره در صحرای عشق
چون دل من بی قراری بر نخاست
غیر برق عشق عالم سوز من
زآتش هستی شراری بر نخاست
از من بیدل چه می خواهد حبیب
کاری از بی اختیاری بر نخاست
گل ز صحرای طبیعت رخت بست
زانکه باد نو بهاری برنخاست
هوشیارا چشم پوش از روزگار
یاری از بی اعتباری برنخاست
غنچه ی عیش و طرب از باغ دهر
بر نشد تا خیل خاری بر نخاست
بر درخت طبع باری بر مپیچ
کز بن این شاخ باری بر نخاست
ما و معشوقی که بی الطاف او
از خلایق هیچ کاری بر نخاست
چون الهی بنده ای در بند عشق
از دیاری شهریاری برنخاست
الهی – 432

غزل دوستان به اتحاد و یک رنگی کوشید
بیا تا شمع هم پروانه ی هم یار هم باشیم
در این گلشن بهار هم گل هم خار هم باشیم
پریشان خاطران بر گرد هم از جان و دل گردیم
ز شهر آوارگان در دشت غم غمخوار هم باشیم
به صحرای صفا در پرده با هم راز هم گوییم
به گلزار وفا هم ناله ی هم، زار هم باشیم
شبان تیره را روشن کنیم از مهر یکدیگر
در این تاریک محفل شمع گل رخسار هم باشیم
ز یک رنگی به هم آیینه وار اوصاف هم گوییم
به یکتایی دل هم دیده ی بیدار هم باشیم
به جان سوزی رفیق شعله های اشتیاق هم
به دلداری حریف خصم آتش بار هم باشیم
چو یاران نبی در صفه توحید بنشینیم
صفای هم گل هم باغ هم گلزار هم باشیم
اویس و بوذر و مقداد و سلمان و حبیب و هم
کمیل و زید و حجر و میثم و عمار هم باشیم
گروهی بی سر و سامان سر اندر راه هم بازیم
سپاهی گمشده سلطان سپه سالار هم باشیم
رقیب ار آتش افروزد که ما را آشیان سوزد
پناه هم ز آب دیده ی خون بار هم باشیم
عدوی کینه جو بر هم زند گر آشیان ما را
خرابی را وطن سازیم و جغد زار هم باشیم
در این سختی طبیب درد بی درمان هم گردیم
بدین زندان گروه بی دلان دلدار هم باشیم
متاع جان پاک ما رقیب ار قدر نشناسد
بهای گوهر هم رونق بازار هم باشیم
شب ظلمت چراغ شادی از صحبت بر افروزیم
به روز هوشیاری رهبر افکار هم باشیم
حریفان مست و تیر انداز و ما پروای هم داریم
رقیبان رند و غافل گیر و ما هوشیار هم باشیم
گر از دام بلا رستیم هم پرواز هم گردیم
ور از تیر فلک خستیم در طومار هم باشیم
الهی دشمنان دادند دست دوستی با هم
چرا ما دوستان پیوسته در پیکار هم باشیم
الهی - 432

دو غزل آینه ی جان و محرابیه

غزل محرابیه
تعالی الله از آن چشم پر از خواب
و زان ابرو که خوبان راست محراب
وز آن زلفین چون سنبل پریشان
پریشان خاطران را کرده بی تاب
دو مشکین گیسوان چون زنگی مست
شکست چین به هر چین و به هر تاب
به مژگان خنجری آن سان که بگرفت
به نیروی تهمتن خون سهراب
جبین نیمی ز قرص ماه و در زلف
چو در تاریک شب تابنده مهتاب
رخی خورشید سان خورشید اگر داشت
دهانی غنچه وش لعلی شکر خواب
ز آتشبار لعل آبدارش
لب تسنیم و کوثر گشت سیراب
به گفتار از لب شیرین همی ریخت
شکر گلخند او بر روی عناب
قدش سرو و رخش گل بر سر سرو
که جز در باغ حسن اوت نایاب
یکی سیب زنخ واندر به چاهش
هزاران یوسف دل از پی آب
رخ و زلف و خط و خالش همی گفت:
الهی را بهشت این است دریاب
الهی – 426

آینه ی جان
ما عیان زآینه جان رخ جانان کردیم
عالمی بر رخ این آینه حیران کردیم
ز رخش پرده گشودیم و در آیینه ی چرخ
عکسی از طلعت خورشید فروزان کردیم
عاشقان تا ز پریشانی خاطر برهیم
مجمعی در خم آن زلف پریشان کردیم
شاید آرامگه طرفه غزالان گردد
عاشقان عرصه ی دل کوه و بیابان کردیم
صید عنقای تو قصد دل مشتاقان بود
دام اندیشه به گوشه که پنهان کردیم
دل به هجر تو سپردیم به اندیشه ی وصل
کار عشق است که نایافته پایان کردیم
منزل یار به اغیار دغا نتوان داد
این دل ماست که خلوتگه جانان کردیم
با الهی سخن از وصل فریب است و خیال
که بنای دل خویش از گل هجران کردیم
الهی – 426

غزل مقام زهد و تقوی

غزل مقام زهد و تقوی
به مقام زهد و تقوی چو نمی دهند راهم
من و عاشقی و رندی و سرود خانقاهم
شب ما سحر نگردد به فروغ آفتابی
که من از فراق ماهی به چنین شب سیاهم
شه حسن داشت با ما سر مهربانی اما
ز رقیب سفله نالم که به حیله بست راهم
اگرم به مهر خوانی تو شهی و من غلامت
وگرم به قهر رانی تو گلی و من گیاهم
به گناه عشق خوبان اگرم کشند خوشتر
که به طعنه ای رقیبان بکشند بی گناهم
نروم ز آستانش به در دگر الهی
چه به ناز در ببندد چه همی دهد پناهم
الهی – 425

غزل طهوریه

غزل طهوریه
معاشران که ز صهبای عشق سر مستند
به تار زلف تو کز جان علاقه بگسستند
می طهور که در باغ جنت است امروز
زدند و ساغر نه چرخ سفله بشکستند
حریف عقل که زد راه نغمه ی عشاق
سپاهیان جنون دست فتنه اش بستند
چه خوش ز فرط محبت شب فراق حبیب
بسوختند و در آتش چو شمع بنشستند
سخن ز سدره و سرو بهشت کوته کن
که پیش قامت زیبا نگار ما پستند
تو آفتاب وجودی و دلبران پیشت
به بارگاه عدم چون ستاره بنشستند
تو آفتاب کمالی و شاهدان جمال
چو ذره در تو به حیرانیند اگر هستند
طرب کنیم به صحرای جان کنون کز رشک
در سرای طبیعت به روی ما بستند
روان به عالم روحانیان کند آهنگ
الهی پر سیمرغ عقل بشکستند
الهی – 424

غزل محمودیه

غزل محمودیه
با مه من ماه گردون هم طراز آید؟ نیاید
با قد وی سرو بستان سر فراز آید؟ نیاید
گوشه ی محراب ابرویش نبیند چشم زاهد
ورنه هرگز با خیالش در نماز آید نیاید
فتنه ی چنگیز چشمش فکر قتل عام دارد
هیچ ترک مست با این ترکتاز آید؟ نیاید
مرغ همپرواز شهباز دل محمود هرگز
در کمندی جز خم زلف ایاز آید ؟ نیاید
چون سخن چین طفل اشگم راز عشقم فاش سازد
طفل آری پرده دار اهل راز آید؟ نیاید
عقل با پروای دانش صید مرغ عشق خواهد
در کمند عنکبوتی شاهباز آید؟ نیاید
چشم پر ناز تو گاهی کافکند تیر نگاهی
در نشانی غیر قلب خسته باز آید؟ نیاید
تا نگردد کشته ی شمشیر ابرویت الهی
بر وی از چشمان پرنازت نیاز آید ؟ نیاید
الهی – 424

دوش بر ماه از شکنج طره تاب انداختی

به نظر می رسد جناب قمشه ای غزل زیر را در تضمین این غزل جناب حافظ سروده اند:
اي که بر ماه از خط مشکين نقاب انداختي

دوش بر ماه از شکنج طره تاب انداختی
پرده مشکین شب بر آفتاب انداختی
رونق گلزار بردی جلوه ی مه کاستی
آفتابا هر گه از رویت نقاب انداختی
هرگز امید رهایی نیست صیدی را که سخت
در کمند طره پر پیچ و تاب انداختی
زآتش عشق آرزوی عقل خامم سوختی
وز شرارش دفتر فکرم در آب انداختی
تا نیفتد بر رخت جز چشم پاک عاشقان
بر رخ از زلف سیه مشکین نقاب انداختی
زلف را در پیچ و تاب انداختی بر رخ که باز
در صف دل های بی تاب اضطراب انداختی
زاهد اندر رقص و صوفی در سماع انگیختی
وجد و مستی در سر هر شیخ و شاب انداختی
کشتی عشاق بشکستی به دریای فراق
چون شکستی مردم چشم اندر آب انداختی
وه چه سحر انگیختی کز چشم مست دل فریب
چشم بیداران عالم را به خواب انداختی
طایر دل در خور شاهین عشق آمد که دوش
بهر صیدش زلف چون پر غراب انداختی
غنچه را چون عاشقان دلتنگ کردی زان دهان
وز لبت خون در دل لعل خوشاب انداختی
تشنگان را چون الهی گاه در دریای عشق
غرق کردی گه به صحرای سراب انداختی
الهی – 423

دوش بر ماه از شکنج طره تاب انداختی

به نظر می رسد جناب قمشه ای غزل زیر را در تضمین این غزل جناب حافظ سروده اند:
اي که بر ماه از خط مشکين نقاب انداختي

دوش بر ماه از شکنج طره تاب انداختی
پرده مشکین شب بر آفتاب انداختی
رونق گلزار بردی جلوه ی مه کاستی
آفتابا هر گه از رویت نقاب انداختی
هرگز امید رهایی نیست صیدی را که سخت
در کمند طره پر پیچ و تاب انداختی
زآتش عشق آرزوی عقل خامم سوختی
وز شرارش دفتر فکرم در آب انداختی
تا نیفتد بر رخت جز چشم پاک عاشقان
بر رخ از زلف سیه مشکین نقاب انداختی
زلف را در پیچ و تاب انداختی بر رخ که باز
در صف دل های بی تاب اضطراب انداختی
زاهد اندر رقص و صوفی در سماع انگیختی
وجد و مستی در سر هر شیخ و شاب انداختی
کشتی عشاق بشکستی به دریای فراق
چون شکستی مردم چشم اندر آب انداختی
وه چه سحر انگیختی کز چشم مست دل فریب
چشم بیداران عالم را به خواب انداختی
طایر دل در خور شاهین عشق آمد که دوش
بهر صیدش زلف چون پر غراب انداختی
غنچه را چون عاشقان دلتنگ کردی زان دهان
وز لبت خون در دل لعل خوشاب انداختی
تشنگان را چون الهی گاه در دریای عشق
غرق کردی گه به صحرای سراب انداختی
الهی – 423