غزل یاسمینیه
ثنای ختم رسل
خواجه بیا بندگی حق گزین
هر دو جهان آر به زیر نگین
نه فلک و چار حد و شش جهت
خانه ی زنبور و تواش انگبین
مست در این عالم هوشیار کیست
آنکه نگیرد ره آن پاک دین
در حق آیین نخستین خرد
مفخر عالم شرف مرسلین
ختم رسل ، شمع سبل ، عقل کل
خضر عیان هادی راه یقین
سر ازل راز ابد غیب دهر
مظهر حق مهبط روح الامین
خیز و به سر منزل عنقا شتاب
مرغ دل ای طایر عرش برین
بال گشا از پی عنقای غیب
از قفس چرخ و ز دام زمین
کوکب دری صفت جان تست
خیز و مشو سخره زیتون و تین
مزرعه دنیی و صحرای طبع
خوشه ی حسرت دهدت یوم دین
حاصل این مزرعه بی حاصلی است
وه ز دل پر امل خوشه چین
طالب عقبی نشود مرد حق
وز پی دنیا نرود مرد دین
پند الهی است گل باغ عقل
رشک ده نسترن و یاسمین
الهی – 409 ص
غزل طنازیه
گفتم به خطا که بی وفا یاری
بالله چو تو نیست کس وفاداری
گفتی دل عاشقان نیازارم
لطف است و کرم هم ار بیازاری
خوبان همه با وفا و دلجویند
تو شاه بتان خوب کرداری
آگاه ز سر غیب عالم نیست
جز چشم تو طرفه مست هوشیاری
یاری که فلک هراسد از نازش
من عاشق مفلس چنین یاری
بینای جهان ندید عالم را
الا پی کار عشق در کاری
عالم همه عاشقند و معشوقند
هشدار که غیر از این نپنداری
هر دیده به راه کوی نیکویی
هر دل به هوای وصل دلداری
هر سینه نشان تیر طنازی
هر سر به کمند زلف طراری
گر دوست به هر دو کون بفروشی
یوسف به جویی دهی زیانکاری
عاشق داند که نیست عالم را
بی یار و جمال یار مقداری
خاری که بروید از بیابانش
در دیده عاشق است گلزاری
دانی که الهی از چه مینالد
از دست فراق ماه رخساری
الهی – 410 ص
غزل عاشقی و رندی
عاشقی و رندی و مستی خوش است
پای زدن بر سر هستی خوش است
همچو تو شهباز بلند آشیان
گر نزدی خیمه پستی خوش است
ای دل دانا ز کمند خیال
کس نرهد گر تو برستی خوش است
وهم تو دام دل دانای تست
گر خم این دام گسستی خوش است
جسم بتی در ره و جان هم بتی است
گر نهم این هر دو شکستی خوش است
زیر دو رنگی فلک ای دل چو کوه
فارغ از اندیشه نشستی خوش است
باده ی انگور خمار آورد
مستی صهبای الستی خوش است
دید الهی گذر عمر و گفت
عاشقی و رندی و مستی خوش است
الهی – 411 ص
اگر اشتباه نکنم جناب دکتر حسین الهی قمشه ای گفتند: این غزل را مرحوم پدرشان در سن 18 سالگی سروده اند
غزل دام دل های مشتاقان
اگر بی پرده بنمایی جمالت ای جهان آرا
به دام اشتیاق آری همه مرغان دل ها را
صبا زان طره مشگین اگر بر هم زند یک چین
دو عالم را کند مشگین مشام از عنبر سارا
اگر بر کوه برگویی نگارا قصه عشقت
رسد بر آسمان بی شبهه فریاد از دل خارا
ز شاهی گدایان درت گر آگهی یابد
ره فقر و فنا گیرد هزار اسکندر و دارا
یکی مخمور دیدستی که صهبا راست زان مستی
عجب کان شوخ چشمستی چنین تأثیر را دارا
فلک در کج روی افتاد زابروی کجش آری
حریفی سخت عیار است و با گردون زند نارا
تو خوانی زلف و مژگانش ندانی دست سبحانش
رقم زد در کتاب حسن، این را جیم و آن را را
الهی در هوای وصل او دل خون چو گل بنشین
سر دیدار اگر داری به پای گلشنش خارا
الهی – 411 ص
غزل تمثالیه
عکس رویش چو در آیینه ی تقدیر افتاد
غیر آن آینه بشکست و ز تصویر افتاد
عشق نقشی زد و شایسته ی تمثال آمد
نقش، آدم شد و از کرده به تقصیر افتاد
زار در بیشه عشاق چو خرگوش آمد
نگه چشم غزال تو به هر شیر افتاد
زلف بگشودی و دل بردی و سیمرغ خرد
عاقبت در خم آن دام جنون گیر افتاد
عاشقی نکته ای از حسن تو با مستان گفت
مست زاهد شد و پیوسته به تکبیر افتاد
بویی از طره ی مشکین تو در چین آمد
حرفی از دفترحسن تو به کشمیر افتاد
ناله عشق الهی دل گردون بشکافت
در دل سنگ تو این ناله ز تأثیر افتاد
الهی – 412 ص
غزل نوبهاران
سحرگاهان به فصل نوبهاری
شدم در گلشنی با چند یاری
ز دهقان ازل صحرای گیتی
چو گلزار فلک گوهر نثاری
زمین گویی ز نقش سنبل و گل
چو پرده چینیان زیبا نگاری
نوای قدسی الحان عندلیبان
پیام آور ز کوی گلعذاری
دل آرا مهوشی شیرین زبانی
سهی قد شاهدی زیبنده یاری
فروزان روی او ماه سپهری
پریشان زلف او مشک تتاری
جهان عکس رخ زیبای او بود
مه و مهر فلک آیینه داری
ز دهقان ازل دشت و چمن بود
چو باغ آسمان خوش لاله زاری
در این کشور صبا را داد قدرت
که یابد شاه گل باز اقتداری
پریشان بود زلف بید مجنون
به دست شانه ی باد بهاری
الهی راز مرغان بود در باغ
نکو هم صحبتی خوش غمگساری
الهی – 413 ص
غزل مرغ عرض
عمر کس جاودان شود نشود
پیر گیتی جوان شود نشود
تنگ دل از حوادث گردون
مرد آزاده جان شود نشود
جغد ویرانه جهان خراب
مرغ عرش آشیان شود نشود
تا ز دام جهان روان نرهد
مرغ باغ جنان شود نشود
زین مکان تا بلا مکان نپرد
به جنان مرغ جان شود نشود
سود و سودای عشق را نازم
عشق، کس را زیان شود نشود
دل موهومیان جاه طلب
آگه از آن جهان شود نشود
آفرین همت الهی را
یار موهومیان شود نشود
الهی – 413 ص
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر