غزل زنجیر جنون
زنجیر زلفش هر طرف دیوانه وارم می کشد
با اشتیاقم می برد بی اختیارم می کشد
دست خیال باطلم و اندیشه ی بی حاصلم
پیوسته بر لوح دلم نقش نگارم می کشد
گر زآسمان برتر پرم و از مهر گردون بگذرم
سودای عشقش در سرم هم ذره وارم می کشد
آن نوگل بی خار من از عشوه ها در کار من
دایم به صحرای طلب بر روی خارم می کشد
آن لعبت زیبای من خود در دل شیدای من
ساز اناالحق می زند وآنگه به دارم می کشد
در چین آن زلف سیه گمشد الهی گرچه ره
در خطه چین و ختا آن مشکبارم می کشد
الهی – 434 ص
غزل دانش و ایمان
بر فلک تاز که پرواز مسیحا داری
ای که خوش بال و پر از دانش و تقوی داری
تادم از دانش و ایمان زنی و زهد و عفاف
بر لب از سحر بیان معجز عیسی داری
دام هوشیاری و شیرین سخنی از پی صید
خوب گستردی و اندیشه عنقا داری
روشن از فکر تو خورشید جهان افروز است
کاتش موسوی از پرتو سینا داری
نغز گفتاری و هوشیاری و صاحب نظری
حالی از سرّ سخن حل معما داری
پی آرایش دوشیزه ی آن طبع بلند
نظم عِقدی است که از لؤلؤ لالا داری
کشور دانش و گنجینه ی دین یافته ای
سرّ اسکندری و افسر دارا داری
گوهر دانش و دین در صدف پاک دلی است
ای که دل در طلبش غرقه به دریا داری
با الهی ز سه مولود و چهار ارکان است
آن دو گوهر که تواش در دل یک تا داری
الهی – 435 ص
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر