۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

ده غزل زیبا از مرحوم حکیم مهدی الهی قمشه ای

غزل اشتیاقیه
ای مه به غمزه ای دادی فریب من
آوردی اشتیاق بردی شکیب من
با یادت ای حبیب فارغ ز عالمم
عالم چه غم ه داد دل بر رقیب من
گر در نشیب رفت کارم چو زلف تو
بر تر فراز عشق حالی نشیب من
در دیر و در حرام ای نازنین صنم
رویت نماز من زلفت صلیب من
بیماری دل است زان چشم ناتوان
مردم در اشتیاق بنگر طبیب من
عالم به حد و رسم آیینه است و بس
صورت در آن تویی ای دلفریب من
انیت من است دایم حجاب تو
فرق تویی بود وصل حبیب من
گفتی الهی است در پرده خیال
بگشا حجاب خویش سوزان حجیب من
الهی – 474

غزل وادی سینای عشق
هر که نه جان باختن برد ز سودای عشق
گوهر وصلش نیافت خاصه ز دریای عشق
بشکند از یک نگاه بازوی شیران عقل
گر فکند تیر ناز آهوی صحرای عشق
دیده اهل نظر شاهد دیدار دوست
سینه صاحبدلان وادی سینای عشق
باید بیضای شوق باش که بیهش فتد
جان تو موسی صفت پیش تجلای عشق
به نشود درد شوق گر همه درمان کنند
نیست علاج ای طبیب به ز مداوای عشق
تا بت نفس و هوای خود نپرستیم ما
تار دوتایی گسست شاهد یکتای عشق
منزلب عاشق کجاست طرف خیابان شوق
کوچه مهر و وفا درگه والای عشق
خیز و الهی بکوش در ره دیوانگی
چون نشود صید عقل شهپر عنقای عشق
الهی – 475

غزل لا حول و لا قوت الا بالله
ای یار من و یارائی من
از عشق رخت شیدائی من
طاوس خم گیسوی تو شد
صیاد دل عنقایی من
روی تو گل و من بلبل او
ذکرت به لب غوغایی من
بالله صنما جز عشق تو نیست
در هر دو جهان دارایی من
من آینه ام در پیش رخت
عکس رخ تو زیبایی من
گفتی که چو شمع میسوز و بساز
پروانه ز بی پروایی من
گفتم چه کنم با حکم قضا
چون عشق تو خواست رسوایی من
گفتی که بسوز تا دل ندهی
بر دلبیر رعنایی من
گفتم چه عم است گر پای نهد
عشقت به سر سودایی من
گر ره نبرم سوی تو یکی است
بی دانشی و دانایی من
بنوازی الهی را چه شود
ای یار من و یارایی من
الهی – 476

غزل سبکباران عالم
ز مهر لؤلؤ لالا گذشتیم
که چون موج از سر دریا گذشتیم
به ناز چشم مخمور تو مستیم
ز شور نشئه ی صهبا گذشتیم
رخ زیبای او بی نقش دیدیم
که از نقش رخ زیبا گذشتیم
چه شور انگیز بود آوای عشاق
که شیرین کام از آن آوا گذشتیم
فشاندیم آستین بر هر دو عالم
هم از صورت هم از معنی گذشتیم
الهی با سبکباران عالم
سبک چون برق ازین بیدا گذشتیم
الهی – 476

غزل بالله که ناخدایی الا خدا نباشد
در کشور نکویان رسم وفا نباشد
گویی به کیش خوبان نیکی روا نباشد
بس آشنای امروز بیگانه گشت فردا
در اطلس طبیعت نقش صفا نباشد
در عین بی نوایی ما مرغ خوش نواییم
کو بلبلی در این باغ دستان سرا نباشد
خار غم فراغ است در گلشن دل ما
گل های با وفا را خار جفا نباشد
از فتنه رقیب است راغ غلط و گرنه
در پرده ی دو عالم نقش خطا نباشد
بر ساحل سلامت با لطف ایزد آییم
بالله که ناخدایی غیر از خدا نباشد
از کف مده الهی دامان پارسایان
روشن نگشت جانی کان پارسا نباشد
الهی – 477

غزل سحریه
چه رسیدت ای دل که نداری آهی
نه به تیره شامی نه به صبح گاهی
نه شبی برآری ز درون فغانی
به امید عفوی ز غم گناهی
نه چو شمع سوزی شبی از فراغش
که ز غم فروزی دل مهر و ماهی
ز چه بر نخیزی سحری به یادش
چو نسیم صبحی ز شب سیاهی
به که باز گویم غم و درد هران
نه طبیب دردی نه رفیق راهی
همه درد مندان طلبنددرمان
به کجاست یاران دل درد خواهی
همه دوستانم شده خصم جانم
نه به جیز خیال تو مرا پناهی
نه به چز فراق تو مرا عذابی
نه به غیر عشق تو مرا گناهی
نه چو تار زلفت به زمانی شامی
نه چو روی خوبت به سپهر ماهی
به رخت الهی فکند نگاهی
چه شود گدایی نگرد به شاهی
الهی – 477

غزل غبغبیه
نشنید دلبر آه یارب یارب من
تا صبح گرداند ز مهر آخر شب من
شرم ای رقیب از غم نگر سوز و گدازم
رحم ای طبیب از عق بین تاب و تب من
شب تا سحر جز گرد مهر او نگردد
اختر شناس ار باز جوید کوکب من
بس تاختم رخش طلب در کوه و صحرا
شد خسته در دشت تحیر مرکب من
چون دل نگه دارم که خود گفتی نگرا
یوسف به چاه افتد چو بیند غبغب من
تا وصف خویش آن گل سر آید بر زبانم
چون بلبلان بر ناله بگشاید لب من
شیرین لب از یک بوسه بستان جان شیرین
زان پیش کز هجران رسد جان بر لب من
مستانه رفتم تا نماز آرم به کویش
گفتا که شرم از غیرت لا تقرب من
گفتم بتا پیوسته من مستم خدا را
بخشا بدان چشم خمارین مطلب من
گفتا گر از زلف و رخ من کام خواهی
بیرون شو از هنگامه ی روز و شب من
عشق است و بی پروایی و مستی الهی
نی شید و سالوس و دورنگی مذهب من
الهی – 478

غزل نگار شاهان
نظر نگار شاهان به من گدا نباشد
گذر خیال سلطان به دیار ما نباشد
همه دل در آرزویم که ز دوست کام جویم
اگر از پی هلاکم قلم قضا نباشد
به خدا که هر کمالی هوسی است یا خیالی
بطلب ز عشق حالی که در آن هوی نباشد
خطی ار ز عشق خوانی همه رازها دانی
که حدیث آسمانی سخن خطا نباشد
سخنی ز عارفانست است به خاطرم بیاموز
که ز دوست چشم یاران سوی ما سوی نباشد
مسپار یار مقبل به دو رنگ مردمان دل
ز رقیب سفله بگسل که در او صفا نباشد
بمن ای طبیب یک دم نظری که دردمندم
به خدا که درد ما را به جز این دوا نباشد
تو در آتشم نشانی بود آب زندگانی
چکند الهی ای جان اگرش رضا نباشد
الهی – 478

غزل تو را با ما وفا بودی چه بودی
چه بودی گر تو را با ما سر مهر و فا بودی
بدان عهدی ک با بیگانه ی با آشنا بودی
نگاهی هم به چشم مرحمت بر عاشقان کردی
که خاک تیره بختان هم ز فیضت کیمیا بودی
گناه دوری از فیض حضور و دولت وصلت
ز تقصیر دل ما ا به تقدیر قضا بودی
چرا دور از شهود رویت اندر هجر جان دادیم
به یاران در فراقت از چه رو این ماجرا بودی
ز حکمت گر به روی منعمان بستی در رحت
ز رحمت باز درگاهت به روی هر گدا بودی
الهی – 481

غزل منظر زیبای جهان
در ازل کز شکن زل رخت پیا گشت
مجمعی در خم گیسوی تو پر غوغا گشت
حیرت افزود که در عین عیان پنهان بود
شاهد آورد که در کسوت هر زیبا گشت
رخش از دیده افهام نهان شد لیکن
عکسی از منظر زیبای جهان پیدا گشت
شوخ چشمی که به یک غمزه جهان مجنون ساخت
پی صید من دل خسته به هر صحرا گشت
موسی از آتش عشقت قبسی یافت به طور
سینه ی ماست که آتشکده ی سینا گشت
عنکبوتی که به هر سوتنی ای چرخ ولی
مگس صید تو نی هر که چو ما عنقا گشت
سعی در راه کلیسا و حرم باطل بود
حرمش منزل بشکسته دل شیدا گشت
بحر شد قطره چو از قطره تعین برخاست
موج بشکست چو انیت خود دریا گشت
تا الهی دلش از مردم صحرایی شد
به بیابان جنون در طلب لیلی گشت
الهی – 481