۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

یکی از مکاشفات حضرت استاد مرحوم مهدی الهی قمشه ای

 قصیده ی شهودیه
از مبشرات است که در آن شاهد مقصود مشاهده گردیده
 
در خواب من آمد دوش مه طلعت رضوانی
آن معنی لاهوتی در صورت انسانی
بگرفته به کف قرآن تا عرضه کند ایمان
سرمست کند خلقی مست می سبحانی
بر لب سخن از قرآن بر دل خبر از یزدان
هم خلق بر او حیران هم خویش به حیرانی
زآن پیش که بنماید آن مظهر یزدان رخ
با خلق همی بودم آوای سخن دانی
با مردم سودایی بازاری و هرجایی
من با دل شیدایی چون مرغ خوش الحانی
هم گوهر جان سفتم هم راز نهان گفتم
خار از ره دین رفتم با دانش قرآنی
برخاست سیه رویی زآن محفل مینویی
با من به تبه گویی از فطرت شیطانی
از وحشت آن شیطان پرداختم از قرآن
من خواهش و او آشوب می کرد ز نادانی
یک فصل ز باب عشق زاوراق کتاب عشق
گم گشت ز تاب عشق می یافتمش ثانی
آن گمشده بنهفتم وز جای دگر گفتم
صد گنج گهر سفتم شایسته سلطانی
در وصف شه یکتا آن دلبر بی همتا
احمد ملک بطحا فرمانده ایمانی
برخاست ز من غوغا زآشوب که شد برپا
گردید صف هیجا آن محفل روحانی
وآنگه شه دین دیدم بر عرض برین بنشست
رخسار نکو پنهان از دیده ی حیوانی
بر عرشه عالم بود یار من و در غم بود
با خلق همی فرمود از شاهد فرقانی
کی مردم بی پیمان بر باد شده ایمان
از گرده خود افتید در آتش سوزانی
گه سر ولایت گفت، گه گوهر قرآن سفت
گه در دل خود بنهفت گنجینه سبحانی
وآن مردم سنگین دل از دلبر خود غافل
نا مقبل و بی حاصل زان طلعت نورانی
بربست شه از غم نیز شیرین لب شور انگیز
گشتند چو رستاخیز جمعی به پریشانی
آن ناطق حق خاموش وآن خیره سران مدهوش
من در غم و دل در جوش زآن واقعه ی ثانی
استاده بر آن منبر با مردم آن محضر
بودم غم پیغمبر گفتم پی فرمانی
کای خلق رسول است این کاورده پیام دین
دستور بهین آیین با آیت رحمانی
من زآتش دل چون شمع در گریه شدم کای جمع
بر خویش ستم تا چند چون طاغی زندانی
در طاعت حق شادی است خورسندی و آزادی است
واین مشعل جان هادیست تا چند گرانجانی
زآن بیخردان زنهار از خواب نشد بیدار
یک مست نشد هوشیار هیهات ز نادانی
آن غنچه دهان لب بست از گفته و رفت از دست
من ینززغم پیوست با دیده ی گریانی
وآن جمع پریشان شد چون زلف نگار من
با روی سیه گمره در وادی حیرانی
رفتند پی شیطان بستند ره یزدان
فارغ ز شه ایمان با اول و با ثانی
من داشتم از حسرت اندر دل پر حیرت
سوزان شرر از غیرت چون زخمی میدانی
ناگه صفی از پاکان در بزم امیر جان
دیدم چو گل خندان وآن شاه به پنهانی
می گفت گر این انعام رفتند پی اصنام
ماییم به حق خوشکام با هم دو سه انسانی
از پرده (الهی ) را چون برق پدید آمد
اسرار نهان ناگاه بر دیده ی پنهانی