۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

سه غزل زیبا

غزل دعای مرغ بسمل
نظر تو گر به خوبان پی خط و خال باشد
دل ما به کوه و صحرا پی آن غزال باشد
به غم فراق شادم به امید آنکه روزی
پی تیره شام هجران سحر وصال باشد
ز بتم که جز خیالی به سرای دل نیاید
چه کنم اگر نگویم که جهان خیال باشد
خم و چین زلف مشکین بگشا به روی دل ها
نپرد ز دام مرغی که شکسته بال باشد
ز دلیل فصل و وصلش سخن ای حکیم بر گو
که به غیر درس عشقت همه قیل و قال باشد
من و این دل هوایی که نباشدش صفایی
چه توقعم که آیینه ی آن جمال باشد
ز حجاب صورت آنگه که بر آیی ای دل آگه
ز تو بر جمال معنی نظر مجال باشد
چه دهی به این و آن دل چه کنی به رَبع منزل
که خیام یار مشگل دمن و طلال باشد
چه ثنات گویم ای جان که زدی به تیر عشقم
که دعای مرغ بسمل به زبان حال باشد
نه مهی نه مهر تابان نه گلی نه سرو بستان
نه ملک به باغ رضوان به چنین جمال باشد
نه الهیم گر ای گل ز تو نالمی چو بلبل
که زبان شکوه با دل ز غم تو لال باشد
الهی – 401 ص

همه شب در فراقت ناله چون مرغ سحر کردم
که گلزار جهان را چون دل خود پر شرر کردم
به امیدی که بینم نو گل رویت به گلزاری
سحرگه با نسیم صبحدم عزم سفر کردم
ز هر گامی به کویت وصل جستم دورتر گشتی
چه از فریاد شب دیدم چه با آه سحر کردم
ز هر ذره نهانی ناله عشق تو بشنیدم
جهانی را رقیب خویش دیدم ناله سر کردم
تو بایک جلوه در عشقت چو شمعم سوختی من هم
به یک شعله دو صد پروانه را بی بال و پر کردم
ز نقش سود این عالم مگر بفریبدم چشمت
که جز سودای عشقت در همه سودی ضرر کردم
ز فیض گریه خندانم چو شمع از شوق جانانم
سراپا سوختم محو امتیاز پا و سر کردم
در این دریای بی پایان که چون موجیم سر گردان
چه حاصل چون فلک گر جیب و دامن پر گهر کردم
چو من گم گشته در گیتی نشان نبود ز پایانش
به هر سو راه پیمودم به هر وادی گذر کردم
حکایت های هجران در کتاب سینه بنوشتم
دم از نطوی السما (1) می زد حکایت مختصر کردم
الهی پاکدل زآلایش کون و مکان بودی
به خاکت پای بند جلوه ی نقش و صور کردم
(1) اشاره به آیه 104 سوره انبیاء(21) می باشد به این معنا: روزى كه آسمانها را مانند طومار در هم پيچيم ...
الهی – 402 ص

صد چاک کن نه اطلس چرخ کهن را
زین کهنه بر تن چند خواهی پیرهن را
در گلشن جان پر زن از باغ طبیعت
تا نشنوی غوغای این زاغ و زغن را
بیرون شو از زندان طبع دون زمانی
یوسف رخا بنگر جمال خویشتن را
گردون دون گر دشمن جان شد میندیش
کی پنجه بر تابد عجوزی تهمتن را
چون غنچه هنگام سحر بیدار دل شو
تا بشنوی آوای مرغان چمن را
بشکن به نیروی خرد ای مرد ایزد
سر پنجه اوهام خام اهرمن را
آخر به کوی دوست گیرد دوست منزل
گو رهزن اطلالی و ربع و دمن را
چون شانه زن بر چین آن مشکین دو گیسو
بر هم زن از یک سو ختا یک سو ختن را
مشتاق دیداریم در طور تجلی
کم کن بتا ناز و عتاب و لا و لن را
هم شمع و هم پروانه ام کان مه الهی
هم خواهد از من ساختن هم سوختن را
الهی – 403 ص

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر