۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

چند غزل زیبای دیگر از حکیم قمشه ای


به چه کاری ای دل؟

شب تار هجران به چه کاری ای دل

ره عشقبازان نسپاری ای دل

به ره نکویان قدمی نرفتی

که ز نیک نامی به کناری ای دل

به خدا که روزیت خدا رساند

غم و رنج و حسرت ز چه داری ای دل

به بهای ارزان نرود ز دستت

نفس حیاتی که بر آری ای دل

همه عمر دیدی که شبی ز عمرت

چو گذشت دیگر به کف آری ای دل

ز خیال باطل نرهی زمانی

که مدام از اندیشه فکاری ای دل

غم جسم و جانت نگذارد آخر

که پرستش حق بگزاری ای دل

به فراق مانی هله جاودانی

بطلب نشانی ز نگاری ای دل

تو گدای خویی چو سگان کویی

نه پی شکاری نه شکاری ای دل

نه حریف دیری نه رفیق مسجد

نه ز هوشیاران نه خماری ای دل

سفریت باید که بیافت شاید

مگر اهل دردی به دیاری ای دل

ز دل ای الهی بکشی گر آهی

برسد به شاهی ز کناری ای دل

الهی – 465 ص


غزل فصل بهاران

شد فصل نوبهار اگرت هست عقل و هوش

بفروش عقل و هوش ومی عشق گیر و نوش

آن می که تلخ کامی دوران برد ز یاد

آن می که در روان دهدت مژده سروش

سوزان هزار دفتر و بر خوان کتاب عشق

آن دفتر مبارک یزدان راز پوش

هوشیار باش و بر سر عهد و وفا بایست

دل دار باش و در ره آیین حق بکوش

خود بین مباش و خلق میازار و دل مسوز

تهمت مبند و فتنه مینگیز و سِر بپوش

بخل و حسد رها کن و مهر و وفا بیار

تا زهر غم شکر شودت نیش غصه نوش

بگذر ز قطب و مرشد دنیا طلب ولیک

با فکر و ذکر و زهد و قناعت همی بکوش

قاضی و شیخ و دکتر و صوفی مو پرست

مستند و بی خبر ز دل و دین و عقل و هوش

گر با خلوص خدمت خلق خدا کنند

اندرز هر چهار بود گفته سروش

خواهی الهی از ورق صدق معرفت

قرآن بود که نامه عشق است و نقد هوش

الهی – 416 ص


غزل شاهان ملک فقر

ما فرقه فقرا شاهان تاج وریم

سلطان کشور عشق بی تاج و بی کمریم

در ملک فقر و فنا کمتر ز خاک رهیم

وز اشک چشم روان دریای پر گهریم

در شامگاه ابد شمعیم و شمع احد

در صبحگاه ازل خورشید جلوه گریم

از آب دیده شوق سیلیم و خانه کنیم

وز سوز ناله عشق برقیم و پر شرریم

هوشیار بزم حضور سرمست جام طهور

آگه ز عالم نور وز خویش بی خبریم

روزی ز جام الست گشتیم باده پرست

زان روز بیخود و مست هر شام تا سحریم

بر روی عیب کسان چون شام پرده کشیم

وز چهر ماه وشان چون روز پرده دریم

ناظر به چشم رضا در گردش قلمیم

واقف ز سر قضا در پرده قدریم

در کاروان قدم با مهر هم قدمیم

در شبروان حدوث با ماه همسفریم

ناقوس دیر مسیح با های هوی شهود

اشراق طور کلیم زان سِر مستتریم

شب ها به بزم الست رندیم و عربده جو

روزان به خلوت دل فارغ ز شور و شریم

مردان عالم پاک جانند و ما خردیم

شاهان کشور خاک خاکند وما گهریم

مقهور ماست ملک ما برتر از مَلـَکیم

مولود ماست فلک ما بر فلک پدریم

گر نو عروس جهان صد ناز و عشوه کند

زشت است نزد خرد ما ناز او نـَخریم!

کی دل به دنیی دون بندند با خردان

کز عالم گذران چون برق در گذریم

گر نفس زشت زبون انگیخت مکر و فسون

ما در پناه خدا زین دیو در حذریم

نالد الهی ما از یار خویش جدا

با سوز و ساز و نوا چون شمع پر شرریم

الهی – 628 ص


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر