۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

ده غزل زیبا از مرحوم حکیم مهدی الهی قمشه ای

غزل اشتیاقیه
ای مه به غمزه ای دادی فریب من
آوردی اشتیاق بردی شکیب من
با یادت ای حبیب فارغ ز عالمم
عالم چه غم ه داد دل بر رقیب من
گر در نشیب رفت کارم چو زلف تو
بر تر فراز عشق حالی نشیب من
در دیر و در حرام ای نازنین صنم
رویت نماز من زلفت صلیب من
بیماری دل است زان چشم ناتوان
مردم در اشتیاق بنگر طبیب من
عالم به حد و رسم آیینه است و بس
صورت در آن تویی ای دلفریب من
انیت من است دایم حجاب تو
فرق تویی بود وصل حبیب من
گفتی الهی است در پرده خیال
بگشا حجاب خویش سوزان حجیب من
الهی – 474

غزل وادی سینای عشق
هر که نه جان باختن برد ز سودای عشق
گوهر وصلش نیافت خاصه ز دریای عشق
بشکند از یک نگاه بازوی شیران عقل
گر فکند تیر ناز آهوی صحرای عشق
دیده اهل نظر شاهد دیدار دوست
سینه صاحبدلان وادی سینای عشق
باید بیضای شوق باش که بیهش فتد
جان تو موسی صفت پیش تجلای عشق
به نشود درد شوق گر همه درمان کنند
نیست علاج ای طبیب به ز مداوای عشق
تا بت نفس و هوای خود نپرستیم ما
تار دوتایی گسست شاهد یکتای عشق
منزلب عاشق کجاست طرف خیابان شوق
کوچه مهر و وفا درگه والای عشق
خیز و الهی بکوش در ره دیوانگی
چون نشود صید عقل شهپر عنقای عشق
الهی – 475

غزل لا حول و لا قوت الا بالله
ای یار من و یارائی من
از عشق رخت شیدائی من
طاوس خم گیسوی تو شد
صیاد دل عنقایی من
روی تو گل و من بلبل او
ذکرت به لب غوغایی من
بالله صنما جز عشق تو نیست
در هر دو جهان دارایی من
من آینه ام در پیش رخت
عکس رخ تو زیبایی من
گفتی که چو شمع میسوز و بساز
پروانه ز بی پروایی من
گفتم چه کنم با حکم قضا
چون عشق تو خواست رسوایی من
گفتی که بسوز تا دل ندهی
بر دلبیر رعنایی من
گفتم چه عم است گر پای نهد
عشقت به سر سودایی من
گر ره نبرم سوی تو یکی است
بی دانشی و دانایی من
بنوازی الهی را چه شود
ای یار من و یارایی من
الهی – 476

غزل سبکباران عالم
ز مهر لؤلؤ لالا گذشتیم
که چون موج از سر دریا گذشتیم
به ناز چشم مخمور تو مستیم
ز شور نشئه ی صهبا گذشتیم
رخ زیبای او بی نقش دیدیم
که از نقش رخ زیبا گذشتیم
چه شور انگیز بود آوای عشاق
که شیرین کام از آن آوا گذشتیم
فشاندیم آستین بر هر دو عالم
هم از صورت هم از معنی گذشتیم
الهی با سبکباران عالم
سبک چون برق ازین بیدا گذشتیم
الهی – 476

غزل بالله که ناخدایی الا خدا نباشد
در کشور نکویان رسم وفا نباشد
گویی به کیش خوبان نیکی روا نباشد
بس آشنای امروز بیگانه گشت فردا
در اطلس طبیعت نقش صفا نباشد
در عین بی نوایی ما مرغ خوش نواییم
کو بلبلی در این باغ دستان سرا نباشد
خار غم فراغ است در گلشن دل ما
گل های با وفا را خار جفا نباشد
از فتنه رقیب است راغ غلط و گرنه
در پرده ی دو عالم نقش خطا نباشد
بر ساحل سلامت با لطف ایزد آییم
بالله که ناخدایی غیر از خدا نباشد
از کف مده الهی دامان پارسایان
روشن نگشت جانی کان پارسا نباشد
الهی – 477

غزل سحریه
چه رسیدت ای دل که نداری آهی
نه به تیره شامی نه به صبح گاهی
نه شبی برآری ز درون فغانی
به امید عفوی ز غم گناهی
نه چو شمع سوزی شبی از فراغش
که ز غم فروزی دل مهر و ماهی
ز چه بر نخیزی سحری به یادش
چو نسیم صبحی ز شب سیاهی
به که باز گویم غم و درد هران
نه طبیب دردی نه رفیق راهی
همه درد مندان طلبنددرمان
به کجاست یاران دل درد خواهی
همه دوستانم شده خصم جانم
نه به جیز خیال تو مرا پناهی
نه به چز فراق تو مرا عذابی
نه به غیر عشق تو مرا گناهی
نه چو تار زلفت به زمانی شامی
نه چو روی خوبت به سپهر ماهی
به رخت الهی فکند نگاهی
چه شود گدایی نگرد به شاهی
الهی – 477

غزل غبغبیه
نشنید دلبر آه یارب یارب من
تا صبح گرداند ز مهر آخر شب من
شرم ای رقیب از غم نگر سوز و گدازم
رحم ای طبیب از عق بین تاب و تب من
شب تا سحر جز گرد مهر او نگردد
اختر شناس ار باز جوید کوکب من
بس تاختم رخش طلب در کوه و صحرا
شد خسته در دشت تحیر مرکب من
چون دل نگه دارم که خود گفتی نگرا
یوسف به چاه افتد چو بیند غبغب من
تا وصف خویش آن گل سر آید بر زبانم
چون بلبلان بر ناله بگشاید لب من
شیرین لب از یک بوسه بستان جان شیرین
زان پیش کز هجران رسد جان بر لب من
مستانه رفتم تا نماز آرم به کویش
گفتا که شرم از غیرت لا تقرب من
گفتم بتا پیوسته من مستم خدا را
بخشا بدان چشم خمارین مطلب من
گفتا گر از زلف و رخ من کام خواهی
بیرون شو از هنگامه ی روز و شب من
عشق است و بی پروایی و مستی الهی
نی شید و سالوس و دورنگی مذهب من
الهی – 478

غزل نگار شاهان
نظر نگار شاهان به من گدا نباشد
گذر خیال سلطان به دیار ما نباشد
همه دل در آرزویم که ز دوست کام جویم
اگر از پی هلاکم قلم قضا نباشد
به خدا که هر کمالی هوسی است یا خیالی
بطلب ز عشق حالی که در آن هوی نباشد
خطی ار ز عشق خوانی همه رازها دانی
که حدیث آسمانی سخن خطا نباشد
سخنی ز عارفانست است به خاطرم بیاموز
که ز دوست چشم یاران سوی ما سوی نباشد
مسپار یار مقبل به دو رنگ مردمان دل
ز رقیب سفله بگسل که در او صفا نباشد
بمن ای طبیب یک دم نظری که دردمندم
به خدا که درد ما را به جز این دوا نباشد
تو در آتشم نشانی بود آب زندگانی
چکند الهی ای جان اگرش رضا نباشد
الهی – 478

غزل تو را با ما وفا بودی چه بودی
چه بودی گر تو را با ما سر مهر و فا بودی
بدان عهدی ک با بیگانه ی با آشنا بودی
نگاهی هم به چشم مرحمت بر عاشقان کردی
که خاک تیره بختان هم ز فیضت کیمیا بودی
گناه دوری از فیض حضور و دولت وصلت
ز تقصیر دل ما ا به تقدیر قضا بودی
چرا دور از شهود رویت اندر هجر جان دادیم
به یاران در فراقت از چه رو این ماجرا بودی
ز حکمت گر به روی منعمان بستی در رحت
ز رحمت باز درگاهت به روی هر گدا بودی
الهی – 481

غزل منظر زیبای جهان
در ازل کز شکن زل رخت پیا گشت
مجمعی در خم گیسوی تو پر غوغا گشت
حیرت افزود که در عین عیان پنهان بود
شاهد آورد که در کسوت هر زیبا گشت
رخش از دیده افهام نهان شد لیکن
عکسی از منظر زیبای جهان پیدا گشت
شوخ چشمی که به یک غمزه جهان مجنون ساخت
پی صید من دل خسته به هر صحرا گشت
موسی از آتش عشقت قبسی یافت به طور
سینه ی ماست که آتشکده ی سینا گشت
عنکبوتی که به هر سوتنی ای چرخ ولی
مگس صید تو نی هر که چو ما عنقا گشت
سعی در راه کلیسا و حرم باطل بود
حرمش منزل بشکسته دل شیدا گشت
بحر شد قطره چو از قطره تعین برخاست
موج بشکست چو انیت خود دریا گشت
تا الهی دلش از مردم صحرایی شد
به بیابان جنون در طلب لیلی گشت
الهی – 481

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

غزل لاهوتیه از حضرت استاد حکیم مهدی الهی قمشه ای

غزل لاهوتیه
من کیم طاوس لاهوت آشیانم من کیم
شاهباز دل بر اوج لامکانم من کیم
عرصه ی گیتی نگارین باغ معشوق است و من
اندرین بستان نخستین باغبانم من کیم
با من اندر محفل غیب است انس شاهدان
شمع بزم افروز سر قدسیانم من کیم
چیست هستی بیکران دریا و گیتی موج و من
نوح طوفان زای بحر بیکرانم من کیم
رهبر الاکیانم تا به منزلگاه قدس
خاکیان را هم امیر کاروانم من کیم
گه چو موسای کلیمم واقف سر کلام
گه چو عیس کاشف راز نهانم من کیم
شاهباز کاخ نه طاق سپهرم چون همای
نیست دل در قید مهر استخوانم من کیم
خسرو ایوان چرخم بنده ام تابنده مهر
اختر شبگرد گردون پاسبانم من کیم
شاهد غیب الغیوب بزم سرالسر ذات
شمع جمع الجمع مطلق را زبانم من کیم
نور طور افروز سینای وجودم وز شهود
بی نشان انی اناالله را نشانم من کیم
من کیم زان بی نهایت خط هستی نقطه ای
نقطه ای بی حد و بی رسم و نشانم من کیم
گر الهی جسم خاکی زآتش و آب و هواست
بالله ار زین چار اخشیج* است جانم من کیم
الهی – 474
* شرح : اخشيک . آخشيج . ضد و نقيض و مخالف . (برهان ). (اِ) هر يک از
عناصر اربعه .

۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

چند غزل ديگر از مرحوم حضرت استاد مهدي الهي قمشه اي

 

ماه و پروین

دوش دل در خم آن طره پر چین افتاد

چون کبوتر که به سر پنجه ی شاهین افتاد

سوخت شمع رخش از عشق چو پروانه دل

زآتش دل شرری بر مه و پروین افتاد

فتنه از چشم سیه مست تو در کشور عقل

رخنه از کافر زلف تو در آیین افتاد

حرفی از لعل شکر بار تو در هند زدند

تاری از طره مشکین تو در چین افتاد

تابش پرتو می بود جهان روشن کرد

عکس رخسار تو در جام جهان بین افتاد

ببر از مردم دون همت الهی پیوند

شه چو با خیل گدا رفت ز تمکین افتاد

این همه نافه آهوی ختن مشکین گشت

به ختا بویی از آن طره پر چین افتاد

الهی – 472

 

سر بر نگیرم از آستانش

با دلبران باغ جنانش

افغان برآریم چون بلبل از شوق

چون پرفشانیم در گلستانش

ما با خیالش ای زاهد امرز

در باغ خدلیم با عاشقانش

در راه طاعت گر جان فشانی

بی عشق نتوان جستن نشانی

بر کاخ شاهی سر بر نیارد

هرگز گدای بی خانمانش

چون عاشقان لب بربند و بگشا

چشم محبت بنگر عیانش

شو با خیالش بنشین الهی

ننشسته با کس سرو روانش

الهی – 472

 

بگشا قفس پرواز نتوانم دگر

دوش آمد آن ماه بلند اقبال من

بر وصل او دست قضا زد فال من

گفتم سیه چشما سیه بختم مکن

کز تاب زلفت شد پریشان حال من

بگشا قفس پرواز نتوانم دگر

بشکست تا سنگ فراقت بال من

آموختم تا درس عشق از روی تو

آتش زدی اوراق بحث و قال من

نگذاشت تا بینم بهشت روی تو

زلف سیاهت نامه اعمال من

همچون هلال ای مه مرا فرسود غم

از درد هجرانت مپرس احوال من

مویی به نوک خامه آید در نظر

نقاش چون خواهد کشد تمثال من

من شمع گریان توام تو نور من

یا نار من سوزی زبان لال من

فریاد شبهای فراقم نشنوی

گر بشنوی رحم آوری بر حال من

ترسم الهی ز اشک حسرت در رهش

جیحون شود ربع من و اطلال من

الهی - 473

۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

چند غزل زیبای دیگر از مرحوم استاد مهدی الهی قمشه ای حکیم والا مقام

طایر هوشیار

دوش تا در قفس این طایر هشیار افتاد

تا سحر جز هنر ناله ز هر کار افتاد

ای عجب عکس رخش خانه دل روشن کرد

نیمه شب پرتو خورشید به دیوار افتاد

راه پر پیچ و خم زلف تو پیمود دلم

کار این نوسفر آخر به شب تار افتاد

شرر ناله که بر قلب فلک آتش زد

بی اثر در دل بی باک تو ای یار افتاد

عکس رویت که در آیینه ی دل عشق نهفت

خیمه بیرون زد و در دیده اغیار افتاد

جلوه ی مهر و مه و زهره پدیدار آمد

برقی از عشق چو بر گنبد دوار افتاد

مطرب عشق الهی طرب انگیز نواخت

رقص در بزمگه ثابت و ثیار افتاد

الهی – 469

 

تاراج شهر دل ها

باز آمدی ای دلستان تا شهر دل ویران کنی

وز عشق شهر آشوب خود تاراج ملک جان کنی

باز آمدی ای نازنین در جلوه گاه ماء و طین

کز هر کف خاک زمین صد یوسف کنعان کنی

باز آمدی کز راه لطف آتش زنی بر جان مرا

صد چشمه ی کوثر عیان زآن آتش سوزان کنی

باز آمدی تا هر شهی سازی گدای کوی خود

وانگه گدای عشق را بنوازی و سلطان کنی

باز آمدی تا شمع وش سر تا قدم افروزیم

تا سوز و سازی خوش عیان زین بی سر و سامان کنی

باز آمدی ای مهربان تا مهر و ماه آسمان

چون دیده ی روشن دلان بر روی خود حیران کنی

باز آمدی کز یک نظر سازی ز خویشم بی خبر

آری به کوی دل گذر وآن کلبه را رضوان کنی

باز آمدی شورش کنان چون نوح دوران تا جهان

از اشک چشم عاشقان مستغرق طوفان کنی

باز آمدی سر مست و خوش آری الهی را به هش

و از مهر گردون دلبری در چه مه کنعان کنی

الهی – 470

 

آه دل مظلومان بی شک اثری دارد

شام غم بیماران روشن سحری دارد

پروانه ز مشتاقی بر شمع فکند آتش

آری دل مشتاقان سوزان شرری دارد

آهی که بود جانسوز از صدق دلی خیزد

مرغی که کند فریاد بشکسته پری دارد

جانی که بود مغرور دور است ز جانان دور

بشکسته دل مهجور سویش گذری دارد

هر مرغ در این گلشن نالد ز غمی لیکن

آوای غم عشقت سوز دگری دارد

نی هر که حریص آید بر قدر بیفزاید

آسوده شو از زحمت هر کس قدری دارد

با آنکه چو خورشیدی بر عالمیان پیدا

چشمی به تو پنهانی صاحب نظر دارد

گرما ز سیه کاری زشتیم ، تو زیبایی

وز حسن تو کار ماه هم زیب و فری دارد

زلف تو الهی را گر در شب تار افکند

هم شام سیه روزان تابان قمری دارد

الهی – 470

 

کشتی دل را به الطاف خدا باید سپرد

دل به همراه نگاهی از قفایی رفت رفت

واز پی چشم سیاهی دل به جایی رفت رفت

عشق با مه طلعتی آزاده جانی باخت باخت

سوی صاحب دولتی گر بی نوایی رفت رفت

ناز چشمش با کلیمی لنترانی گفت گفت

شهریاری را عتابی با گدایی رفت رفت

شاهباز زلف او ناگه به مرغان چمن

شهپر نازی زد آنگه بر فضایی رفت رفت

کشتی دل را به الطاف خدا باید سپرد

کاندرین دریا ز موجی ناخدایی رفت رفت

اندرین گلشن گلی گر باغبانی چید چید

ور ز خار حسرتش بر کف جفایی رفت رفت

آتش عشق بتان گر خرمن جان سوخت سوخت

آبروی عقل بر باد فنایی رفت رفت

شهسوار عشق گر بر کشور دل تاخت تاخت

بر سر از آن ترک غارتگر بلایی رفت رفت

بوسه ای از مهر، ماه دلستانی داد داد

واز الهی نیم جانی در بهایی رفت رفت

الهی – 471


۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

خیلی دیر کردم ، به جاش این بار 12 غزل از مرحوم حکیم علامه مهدی الهی قمشه ای

غزل جذبه عشق

می دهد میگیرد این طرار کیست

می رود می آید این عیار کیست

چشم عقل و هوش مدهوش وی است

پیش چشم مست او هوشیار کیست

می فریبد غمزه آن دلفریب

پیش تیر غمزه اش دلدار کیست

آنکه آراید جمال گلرخان

وانکه بخشد جلوه گلزار کیست

وانکه چرخ و انجم و لیل النهار

کرده جذب عشق او سیار کیست

وانکه شاهان را مرصع تاج داد

هم گدا را چشم گوهر بار چیست

با الهی کس نمی گوید به راز

دل چه و دلبر که و دلدار کیست

555 – الهی

 

لباس دلربایی

من عاشقم بر دلبری مشکین کمندی

ماه مسیحا مذهبی زنار بندی

شامی رخی رومی قدی تازی نگاهی

شکر لبی شیرین دهانی نوشخندی

بر قامتش زیبا لباس دلربایی

آنسان که بر اندام طاوسی پرندی

مستی ندیدم این چنین عاقل فریبی

حسنی ندیدم این چنین عالم پسندی

من چون دهانش تنگدل او شاد خاطر

من همچو زلفش سر به زیر او سربلندی

او خضر دورانی لبش آب حیاتی

من تشنه کامی خسته حالی مستمندی

سروا گل انداما بتا زاهد فریبا

تا کی الهی را به هجران می پسندی

الهی – 556

 

مدهوش حسن

کی دل گذارد چشم از تو پوشم

مدهوش حسنت گردیده هوشم

سر قضا داد ساغر به دستم

حکم ازل خواست پیمانه نوشم

گر رند و مستم ایزد پرستم

ساقی بیاور صهبای دوشم

تا با دو یاری یکجان و یکدل

کامی بیابم جامی بنوشم

رأی حکیمان ننمود راهی

رازی تو ای عشق برخوان به گوشم

مشتاق حرفی زان نوش لعلم

محتاج بوسی زان لعل نوشم

در هجرت ای گل مانند بلبل

گه نغمه پرداز گاهی خموشم

حیف است الهی ملک دل و جان

بر لذت تن ارزان فروشم

الهی – 556

 

شاهد حسن ازل

ای صنم از دلبری چون تو در آفاق نیست

دیده اهل نظر جز به تو مشتاق نیست

شاهد حسن تواند آیت خورشید و ماه

پیش جمالت حجاب پرده نه طاق نیست

ای بت روحانیان شاهد بزم جهان

چون تو به خلقت یکی آیت خلاق نیست

هرچه به غیر از خداست جفت بود وی عجب

غیر دو ابروی دوست جفت یکی طاق نیست

زهر تو شهد است و نیست هیچ در او ذوق عشق

هر که بنوشید و گفت زهر تو تریاق نیست

از دل اگر ناله خاست باز شود دلنشین

وسوسه دیو دون پرتو عشراق نیست

هست در این طرفه باغ چون تو الهی هزار

گرچه نوای غراب نغمه ی عشاق نیست

الهی – 557

 

من به خدا قائلم

حل نشد از فکر خرد مشکلم

رفت به یغمای تحیر دلم

حیرت و مدهوشی و دیوانگی است

از خرد و فکرت و هش حاصلم

با همه حیرانی و آوارگی

بالله اگر از غم او غافلم

کشتی ما گر نبرد ناخدای

گو نبرد من به خدا قائلم

گر تو هم ای ماه نخواهی مرا

من به خدا مهر تو را مایلم

جان الهی ز غمت گر بسوخت

شکر که شمع تو در این محفلم

الهی - 557

 

آینه عالم

عکس خود زآیینه ی عالم هویدا کرده ای

عالمی را فتنه آن روی زیبا کرده ای

از جمال خویش نظمی خوش پدید آورده ای

در دو عالم با نظام عشق غوغا کرده ای

عاشقان را ناز ابرویت به کشتن داد و باز

کشتگان را با نگاه ناز احیا کرده ای

بس که حیران ماند در حسن تو پشم عقل و هوش

عقل کل را تا ابد کجنون و شیدا کرده ای

بوالبشر را درسی از آیات حسن آموختی

صدهزاران یوسف مصرض زلیخا کرده ای

در ازل حسن تو را نا تو پنهان خواست لیک

تا ابد خود را به چشم عشق پیدا کرده ای

با الهی ناز کمتر کن تو ای خورشید حسن

ذره وش عمریست در عشقم حیا می کرده ای

الهی – 558

 

حدیث عشق یار

بهارا بیار هان نسیمی ز کوی یار

ببر ای صبا ز دل غم و درد انتظار

نمی ترسی ای صبا که از برق آه ما

نبینی دگر چمن نیابی دگر بهار

چراغی پدید نیست در این طوریا که نیست

تو را چشم موسوی چه فرعون دیده تار

بنال ای دل از فراق چو مرغان به طرف باغ

وزان یار جو سراغ به هر کوی و هر دیار

شب اندر خیال دوست ز شوق وصال دوست

در آتش چو شمع سوز تو با چشم اشکبار

از او ناوک فراغ ز ما آه اشتیاق

ز وی ناز و دلنواز ز ما گریه زار زار

اگر بنگرد به ما شبی از ره وفا

بر آید گل صفا مرا بی جفای خار

در این باغ بلبلی که گوید حدیث عشق

الهی کنون تویی بنال از فراق یار

الهی – 559

 

با ماه بودم همنشین

دوش آمد یار و بزم ما نگارین کرد و رفت

محفل دل حجله گاه ماه و پروین کرد و رفت

از خیالش تا سحر با ماه بودم همنشین

گرچه ما را در فراق آن ماه غمگین کرد و رفت

تا صبا در حلقه آن زلف مشکین دست یات

عرصه دشت و چمن را باغ نسرین کرد و رفت

ای مسلمانان مرا دین و دلی بود آن صنم

بی دل و دینم ز زلف کافر آیین کرد و رفت

آنکه بر ما یک دو روز زندگی بیداد کرد

نام خود را تا ابد در دهر ننگین کرد و رفت

شب که ما با شمع رویش بزم عشرت داشتیم

درس عشق از ما دل پروانه تلقین کرد و رفت

دامن گل سرخ کردم زاشک چشم بلبلان

بر الهی گر ستم بیداد گلچین کرد و رفت

الهی – 559

 

مدح سلطان عشق

تو شاه حسنی و خورشید آسمانت تاج

چه خواهی از من دلخسته ی خراب خراج

به شکر دولت زیبایی ای صنم بنواز

در آستانه شاهانه خاطر محتاج

دلی به ملک وفا خوش که شادمان سازی

کنون که حسن تو در شهر عشق یافت رواج

حجاب زلف به یک سو زن از رخ خورشید

بروی خویش سحر کن مرا چنین شب داج

فغان که دور بماندم ز فیض دیدارش

بیا و درد فراقم کن ای طبیب علاج

جمال شاهد غیب آن زمان رخ افروزد

که سر برآوری از خواب زیر هفت دواج

متاع من همه درد و غم است و آه و فغان

فغان الهی اگر شه بخواهد از من باج

الهی – 466

 

شهر جانان

جانا در این ویراه ده از شهر جانان آمدی

در وادی اهریمنان ز افلیم یزدان آمدی

از طرف گلزار جنان در آشیان لا مکان

چون جغد در ویران جهان ای بلبل جان آمدی

دل پیش دلبر داشتی وآنماه منظر داشتی

فکری چه در سر داشتی کاین سوی کیهان آمدی

با فر و تاج سلطنت وان کاخ قدسی منزلت

بودی چه بودی در دلت زی تنگ زندان آمدی

دوش آن نگار ترک خو افشانده بر مه مشکمو

خوش بر سر ما همچو گو با زلف چوگان آمدی

چون دفتر فکرم به رخ زلفت پریشان ساختی

گویی بتاراج دلم ای شاه خوبان آمدی

آن دل که بودی همنشین با آن نگار نازنین

گمگشته منزل کاندر این کوه و بیابان آمدی

شاید که دل در زل او گمگشته کاندر جستجو

منزل به منزل کو به کو جوینده ی آن آمدی

گفتی الهی عاشقم وز هر دو عالم فارغم

چون از دیار یار خود سوی رقیبان آمدی

الهی – 467

 

شاهین عشق

بیا ای ترک چشم یار ترک بی وفایی کن

بنه بیگانگی از سر نگاه آشنایی کن

به زلف بی قرارت دل قراری بست گر بشکست

تو نیز اندر شکست دل بر این بی دل جفایی کن

در اول چشم مستت درس عشق آموخت دلها را

هم  آخر دیده ای از مهر بگشا دل ربایی کن

به چشمت گو که خونریزی و شورانگیزی و مستی

رها کن خوی چنگیزی ز سر نه پارسایی کن

ز ناز حسن دانم با فقیرانت نظر نبود

به شکر پادشاهی یک نظر به بی نوایی کن

تخصص دانم اندر ناز داری ای طبیب دل

به نازی درد عشق دردمندی را دوایی کن

الا ای مرغ جان چل سال ماندی در قفس یک دم

قفس بشکن سفیری برکش آهنگ رهایی کن

خلاف شاهبازی صید مرغ خانگی باشد

تو خود شاهین عشقی قصد مرغان هوایی کن

الهی در مکان این لامکان سیمرغ جان تا کی

بر اشان بال و پر زین آشیان عزم جدایی کن

 

مدح تبارک الله

چون در ازل سرشتند ارکان آدمیت

بر عهد عق بستند پیمان آدمیت

در باغ جان سرودند اوصاف شاهد غیب

با نغمه های توحید مرغان آدمیت

شوق است و عشق و مستی رسم و نشان انسان

وجد و شهود و حیرت پایان آدمیت

محکم تر از فلک ساخت معمار سقف گیتی

با استواری عشق بنیان آدمیت

رو اسجدوا لادم برخوان ز دفتر عشق

درس فرشتگان است دیوان آدمیت

حسن ازل الهی آیینه وار می گفت

مدح تبارک الله در شأن آدمیت

۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه

شش غزل

کل الوفا
مپسند کز هجران بتا یک عمر ناشادم کنی
چون مرغ حق شب تا سحر با آه و فریادم کنی
فریاد این زندانی بی جرم هجران ای صنم
گر بشنوی رحم آوری وز دام آزادم کنی
ای شاهد کل الوفا تا چند می خواهی جفا
بر جان پر مهر و صفا بنگر که دلشادم کنی
زنجیریم کن در خم زلف پریشان ای صنم
تا دل ز دام غم رها ای طرفه صیادم کنی
من به ز مجنون آمدم درکویت ای لیلای جان
تو به ز شیرن لب گشا کز عشق فرهادم کنی
مجنون به زلف پر فسون خواهی الهی را کنون
تا کی ز زنجیر جنون باز ای پریزادم کنی
الهی – 551

یار شیرین حرکات
کرد چشم صنمی مست مرا
به خم زلف سیه بست مرا
بس گنه کردم و بگذشت ز من
که من از اویم و او هست مرا
جز تو ای خسرو شیرین حرکات
کس نگیرد به کرم دست مرا
باز آیینه خود ساخت نگار
هر گه از جور دل اشکست مرا
عشق بالاترم از عرش نشاند
چرخ اگر خواست کند پست مرا
دوش دیدم که رقیبی می زد
سنگ بر شیشه چه بد مست مرا
لیکن آن آینه از لطف ازل
نشکست ارچه ز غم خست مرا
بگذرد قدر الهی از ماه
وصل آن مه دهد ار دست مرا
الهی – 552

رشک ماه
ای ماه رخی که رشک ماهی 
در کشور حسن پادشاهی
کس چون رخ و زلف تو ندیدست
ماهی و چنین شب سیاهی
تو شاهی و من غلام درگاه
بگشا نظری به بی پناهی
لطف است اگر به گلشن حسن
از مهر تو از مهر تو پرورد گیاهی
تا کشتی ما به ساحل آید
لطفی ز نسیم صبحگاهی
بر ماه رخی چه باشد از مهر
افتد نگهی ز بیگناهی
گر دشمن دون نمی کند رحم
ای دوست تو بازده پناهی
از جور رقیب اگر ناهد
با ما تو به لطف باش گاهی
بخشا به الهی خطاکار
پر سوز دلی و اشک و آهی

درد هجران یار
افزود دلبر درد من کافزون دلم زاری کند
من رند مست و مدعی هشیار و عاقل ای عجب
با چشم مستش عاقلی دعوی هشیار کند
از درد هجران سخت تر دردی نباشد ای صنم
گو بر شفای جان من چشم تو بیماری کند
مهرم به ماه روی تو هرگز نکاهد مشتری
چندانکه چرخ فتنه گر با من ستمکاری کند
ترسم که هر گه بگذری بر من ز عزت ننگری
آری که معشوق شهان کی یاد بازاری کند
یک دم که رویت ای صنم در آینه دل بنگرم
لب از تبارک دیده از شوقت گهرباری کند
گه در سرور آرد دلم گه در غرور باطلم
انسان که با صحرا نشین طرار بازاری کند
مندیش الهی از بدان وز فتنه آخر زمان
بر لطف یزدان تکیه کن گر چرخ غداری کند
الهی – 553

سجادیه
سپهر از آتش حسرت زنی بر دل شرر تا کی
ز شمع بزم جانسوزی و از پروانه پر تا کی
کنی شام سیه تا چند صبح شادکامان را
زنی بر خرمن آزاده گان از غم شرر تا کی
شود آماج تیر ناگهانی سینه 
اکان
ز بیداد قضا تا چند وز جور قدر تا کی
نهی بر گردن سجاد زنجیر ستم تا چند
دهی بر باد کاخ علم و دین ای خیره سر تا کی
چو شمع نوجوانی را بر افروزی به ناکامی
کشی تا تیره سازی محفل اهل نظر تا کی
زند باد خزانی دست بر تاراج گل تا چند
شود پامال جور آسمان مرد هنر تا کی
در این دریا ز موج غم سپهرا کشتی ما را
شکستن خواهی از بد کیشی ای بیدادگر تا کی
کنی بیرون از این باغ و چمن مرغان زیبا را
که در گلشن کند هر زاغ زشت آشوب و شر تا کی
الهی تا جهان این است جولانگاه غم باشد
به لطف دوست شادان شو خوری خون جگر تا کی
الهی – 554

بزم عشق
دوش ما با ماه رویی بزم عشرت داشتیم
با خیال یار خوش بودیم و خلوت داشتیم
زهره میزد چنگ و ما بر تار زلف یار چنگ
رقص با غلمان و حور باغ جنت داشتیم
ایمن از مکر سپهر و فارق از جور رقیب
شادی شاهانه بی دیهیم و دولت داشتیم
روزها در شادی و وجد و ترنم تا به شب
شب همه شب نغمه ساز محبت داشتیم
نی نوای زاغ بی ذوق مخالف در چمن
نی ز صیاد ستمگر رنج و محنت داشتیم
چون غزالان سر به صحرا و چمن آزاد و شاد
با گل و سنبل صفا و ناز و نعمت داشتیم
میرسید از قسمت تقدیر روزی بیش و کم
نی غم بگذشته نی زآینده حسرت داشتیم
زیر سروی ما به یاد قامت او سر فراز 
خوش در این گلشن الهی مجد و عزت داشتیم
الهی - 555