۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

غزل صنمیه، غزل گناه عشق و چند غزل زیبای دیگر

غزل صنمیه، غزل گناه عشق، غزل موج دریای وجود، غزل صحرای دل، غزل جنونیه، غزل مشتاقیه، غزل ابوالوقتیه، غزل کعبه عشاق، غزل صحراییه، غزل شیدائیه، غزل محفلیه آتش عشق

 

غزل صنمیه

روی تو ماه شب تار ای صنم

از دل ما برده قرار ای صنم

طلعت زیبای تو در باغ حسن

نوگل و خوبان همه خار ای صنم

دیده خطا دید و به تشبیه گفت:

زلف تو را مشک تتار ای صنم

می کشدم عشق، اناالحق زنان

در ره دیدار به دار ای صنم

شمع رخ افروز که عشق افکند

بر دل پروانه شرار ای صنم

هوش ز هوشیار و دل از مست برد

غمزه آن چشم خمار ای صنم

بوسه به همراهی ناز ای حبیب

گشت شفای دل زار ای صنم

چشم الهی به تو افتاد و عشق

مرغ دلم کرد شکار ای صنم

الهی – 416 ص

 

غزل گناه عشق

نظری بتا که من از فراق تو زارم

به جفا مران ز درت مرا که فکارم

تو ز من به غیر وفا و مهر چه دیدی؟

که نمیکنی نظری به حال نزارم

-          متاسفانه این غزل کامل نیست

 

غزل موج دریای وجود

بازی اختر نه طاق کبود این همه نیست

موجه از جنبش دریای وجود این همه نیست

دل قوی دار که در دایره سیر سپهر

محنت اهل دل و مکر حسود این همه نیست

سر مردان ره عشق سلامت بادا

کـُله از شعبده ی چرخ ربود این همه نیست

هر چه هست از اثر همت مردان خداست

ورنه در دایره غیب و شهود این همه نیست

شور در فوج ملک از اثر ناله ی ماست

اثر ناله چنگ و دف و رود این همه نیست

جرمش این بود که در آینه عکس تو ندید

ورنه بر بوالبشری ترک سجود این همه نیست

کور دل گشت که خود بین شد و عهد تو شکست

که گنه گر نه زکبر است و جحود * این همه نیست

چو مسیحا اگر از نفس و هوی باز رهیم

تا فلک بر شدن از دست جهود این همه نیست

شور در شعر الهی است ز شیرین لب یار

مدعی نغز و خوش ار نظم سرود این همه نیست

الهی – 417 ص

*- جحود: دانسته انکار امری را کردن

 

غزل صحرای دل

هر که شد از یک نگاه واله و شیدای دوست

از دو جهان دیده بست بهر تماشای دوست

تا سپه عشق زد خیمه به صحرای دل

دل ز دو عالم کشید خیمه به صحرای دوست

صور سرافیل بود یا سخن از لعل یار

شور قیامت بخاست یا خد رعنای دوست

زاهد و حور و بهشت ما و رخ ذات یار

دوست چو خواهی مخواه دنیی و عقبای دوست

هر دو جهان کی بود قیمت کالای جان

جان که چو او گوهری نیست به دریای دوست

راز دل پاک نیست بر تو عیان ورنه هست

زآینه ی دل عیان طلعت زیبای دوست

ملک دل و گنج عشق دولت پاینده ایست

کز همه پرداختیم غیر تمنای دوست

گیتی و خوبان آن در نظر آئینه ایست

دیده ندید اندر آن جز رخ زیبای دوست

هر که به ما می رسد خنده زند کز خیال

دام الهی گرفت شهپر عنقای دوست

الهی – 418 ص

 

غزل جنونیه

از دست غم عشق تو خون است دل ما

کی دست خوش چرخ نگون است دل ما

ما سلسله جنبان عقولیم و عجب نیست

سر حلقه ی ارباب جنون است دل ما

ما کز قفس عقل پریدیم مپندار

پا بسته ی اوهام و ظنون است دل ما

ما جوهر جان از عرض جسم رهاندیم

از کیف و کم و وضع برون است دل ما

بر هم زند از شهپر جان دام تعین

وارسته ز اوصاف و شؤون است دل ما

این طرفه که تن نیست ز یک مشت گل افزون

وز هر دو جهان باز فزون است دل ما

این نقش برون را همه کردند تماشا

در پرده پی راز درون است دل ما

ارباب مقالات و خیالات الهی

القصه چه دانند که چون است دل ما

الهی – 419 ص

 

غزل مشتاقیه

هیچ کس پرده ز اسرار قضا نگشاید

آری این عقده به جز لطف خدا نگشاید

گر صبا باز دو صد چین کند از زلف بتان

یک خم از طره ی آن زلف دوتا نگشاید

راه صد ساله به جایی نبرد مشتاقی

که بر او دلبر ما چشم رضا نگشاید

عقده ها از غم هجران تو در دل ما راست

که به جز زلف گره بند شما نگشاید

درگه دولت اقبال، رقیبان بستند

آه اگر آن بت با مهر و وفا نگشاید

همت از مردم کوته نظر سفله مخواه

قفل گنجینه ی شه دست گدا نگشاید

سخن مدعیان نغز و لطیف است ولی

غیر شعر تو الهی دل ما نگشاید

الهی – 419 ص

 

غزل ابوالوقتیه

جهان تاریک شد برکش نقاب ای ماه تابانم

شبی چون زلف مشکینت ببین حال پریشانم

الا ای شاهد غایب که خضر و رهبر مایی

سکندر وار چون خواهی در این ظلمات حیرانم

بسوزد خرمن گردون ز برق آتشین آهم

بریز آبی بر این آتش الا ای چشم گریانم

همه شب تا سحر در انتظار صبح امیدم

که خواب از چشم انجم کرده غارت خیل افغانم

از آن روزی که باز آمد خیالش در دل تنگم

نهان شد در دل یک ذره، صد خورشید تابانم

همه هوشم شده حیرت همه دل آتش از غیرت

که خندان با رقیبانی و من چون شمع گریانم

من از فرمان جانان سر نپیچم تا نپنداری

جهانا چون هوسناکان تو را محکوم فرمانم

ابوالوقت است جان من الهی وین جهان ما را

خطا نبود که صوفی گفت ابن الوقت دورانم

الهی – 420 ص

 

غزل کعبه عشاق

آه که دل تاب هجر یار ندارد

کوه شود طاقت ای نگار ندارد

نیست سر انجام کار خویش عیانم

قلزم عشق ای خرد کنار ندارد

مجمعی از اهل دل خوش است و به دوران

جز خم آن زلف تابدار ندارد

عقل زمستان عشق اوست که هرگز

چشم نشاطش ز غم خمار ندارد

ناز قدش سرو بوستان کشد آری

تا روش کبک کوهسار ندارد

دیر و کلیسا نشان کعبه ی عشق است

واقف ره با نشانه کار ندارد

یار وفا دار ما کجاست که دیگر

مرد وفا سفله روزگار ندارد

پاک شو از رنگ خود پرستی و مستی

گلشن جانان به جز تو خار ندارد

دید الهی جمال یار به چشمی

کز دو جهان در نظر غبار ندارد

الهی – 420 ص

 

غزل صحراییه

دل به تماشای دوست رفته به صحرای دوست

رفته به صحرای دوست دل به تماشای دوست

همت والای دوست رحمت بی منتهاست

رحمت بی منتهاست همت والای دوست

خاک کف پای دوست سرمه چشم رضاست

سرمه چشم رضاست خاک کف پای دوست

طور تجلای دوست سینه ی سینای ماست

سینه ی سینای ماست طور تجلای دوست

غرقه دریای دوست به که نیابد خلاص

به که نیابد خلاص غرقه دریای دوست

دل به تمنای دوست از همه عالم برید

از همه عالم برید دل به تمنای دوست

هر که ز پروای دوست از سر جان درگذشت

از سر جان درگذشت هر که ز پروای دوست

بر رخ زیبای دوست دیده الهی گشود

دیده الهی گشود بر رخ زیبای دوست

الهی – 421 ص

 

غزل شیدائیه

بر سر زلفین تو شد تا دل شیدایی من

عشق گرفت از کف دل صبر و شکیبایی من

عقل شکیبد ز هوا گر به نگاهی ز وفا

نرگس مستش نکند غارت دانایی من

ای مه نوشادی جان ای غم تو شادی جان

دام تو آزادی جان مهر تو دارایی من

ترسم اگر در طلبش سر به بیابان بنهم

مرغ هوایی شود آن آهوی صحرایی من

رفتی و بشکست دلم یاد تو بنشست برم

گر برود یاد تو هم وای به تنهایی من

الهی – 422 ص

 

غزل محفلیه آتش عشق

آتش عشق دلبران بسکه فروزد از دلم

با همه سعی خامشی شمع هزار محفلم

گر به هوای وصل او دل همه عمر پر زند

کی برسد بر آسمان طایر نیم بسملم

درس و کتاب عقل را زآتش عشق سوختم

برق هوای وصل او خنده زند به حاصلم

کشتی دل همی رود از پی موج شوق و من

چشم گشوده هر طرف نیست نشان ز ساحلم

شب همه شب خیال من دور زند به زلف او

تا به تسلسلش کند حل هزار مشکلم

عارف اگر به چشم دل دید رخ تو ای عجب

در نظر من آنگهی کز دل و دیده غافلم

گر فکنی در آتشم به که کنی فرامشم

ناز بهشت کی کشم کوی تو باد منزلم

کس به دیار یار ما ره نبرد الهیا

من به هر آنکه می رسم از ره عشق سائلم

الهی – 422 ص

۱ نظر:

  1. ای کاش که جای آرمیدن بودی
    یا این ره دور را رسیدن بودی
    کاش از پی صدهزار سال از دل خاک
    چون سبزه امید بر دمیدن بودی

    ای کاش-خوش به حال اونهایی که به حریم حق محرم شدند و آرام گرفتند

    پاسخحذف