۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

غزل کاش بودی و 7 غزل دیگر

غزل کاش بودی

غزل بیابان فراق

غزل زمزمه عشق

غزل فراق

غزل مدیحه ی عشق

غزل شر و شور دوران

غزل آشوب چنگیز

غزل خار و گل باغ جهان

 

غزل کاش بودی

قفس چرخ به پرواز برم

خواجه بگشاید اگر بال و پرم

بلبل گلشن غیب و قدمم

هدهد شهر قضا و قدرم

جغد ویرانه اجسام نیم

مرغ گلزار جهان دگرم

دوش در بزم رقیبان تا صبح

کاش بودی که چه آمد به سرم

شمع وش سوختم افروختمی

تافت بر خرمن گردون شررم

آگه از سر جهان است دلم

واز غم عشق ز خود بی خبرم

بستم از هر دو جهان دیده که باز

بر گل روی تو باشد نظرم

جز خم طره ی زیبای نگار

چون الهی نه به دام دگرم

الهی – 444 ص

 

غزل بیابان فراق

گمگشته ام یا رب نشانی کو به کویش

منزل به منزل کو به کو در جستجویش

ماندیم حیران در بیابان فراقش

چون خسته شد پای طلب در آرزویش

رو با دل بشکتسه دارد یار لیکن

در هر زبان افتاده شیرین گفتگویش

فریاد ناقوس و هیاهوی مؤذن

در گوش ارباب حقیقت های و هویش

گر چنگ نتوان زد به تار گیسوانش

نتوان گسستن دل هم از یک تار مویش

گه تیر ناز آید ز قوس ابروانش

گه فتنه افزاید ز چشم جنگجویش

زان مهربان با من همه قهر و عتاب است

با یک جهان خلق خوش و روی نکویش

نی نی غلط گفتم همه لطف است طبعش

نی نی خطا کردم همه جود است خویش

گر بگذری روزی به گلزار نگارم

آور صبا بویی ز زلف مشک بویش

یک بوسه زان شیرین دهان خواهم به صد جان

افتد شبی گر چشم امیدم به رویش

در کفر زلفینش الهی بازد ایمان

سلمان هم اربیند به چشم عشق رویش

الهی – 445 ص

 

غزل زمزمه عشق

چندانکه در این سقف مقرنس نگریدند

جز چند عدد ثابت و سیار ندیدند

یک گام ز نـُه دایره بیرون ننهادند

صد دایره زاندیشه بر این بام کشیدند

بس حلقه که از حامل و تدویر و مُمثـّل

بر گوش فلک زانجم سیار کشیدند

گه زمزمه عشق در این طاق نمودند

گه با پر تشویق بر این بام پریدند

(((گه جاذبه را رهبر افلاک شمردند

گه مبدء تحریک به تقدیر گزیدند

اصحاب رصد طرح خیالات نمودند

ارباب خرد اطلس موهوم بریدند

بس قافله ی گمشده دیدند در این راه

یک قافله را قافله سالار ندیدند

گیتی است چه حیرت و بس بیهده چون چرخ ؟

دولاب صفت بر سر این چاه دویدند

می گفت الهی که در این دشت دل آگاه

آن قوم که از دام خیالات رهیدند

الهی – 445 ص

 

غزل فراق

زین گلستان بار سفر بستند یارانم چو گل

صد چاک گشت از داغشان طرف گریبانم چو گل

زین پس به فردوس برین در بزم یار نازنین

با غمزه های حور عین پیوسته خندانم چو گل

چون کشتی بی لنگری با تند باد صرصری

نی نی ز شوق دلبری افتان و خیزانم چو گل

نا پروریده باغبان نارسته گلبرگ جوان

گلچین قهرش ناگهان بگرفت دامانم چو گل

گفتم نگارا تا به کی نالم ز عشقت همچو نی

مجنون وش ای لیلای حی سر در بیابانم چو گل

گفتا که یکتا گوهرم دریای هستی را درم

بر فرق شاهان افسرم در باغ سلطانم چو گل

گفتا الهی در طلب چون است حالت روز و شب

چون مرغ بسمل مضطرب پر خون گریبانم چو گل

الهی – 446 ص

 

غزل مدیحه ی عشق

(در مدح علی بن موسی الرضا علیه السلام)

بگو به دوست چو آن مه به دلبری آید

هزار ماه به کوی تو مشتری آید

عجب که جلوه نهان داری ای پری رخ و باز

به دام عشق تو حور افتدا و پری آید

به غمزه ای دل و دین بردی از جهان سهل است

تو را که جلوه جانان به دلبری آید

بنازم اهل نظر را که پیش تیر نگاه

یکی نکشته به یک غمزه دیگری آید

غلام درگه خویش ار تو را پذیرد شاه

گدای کوی تو با تاج قیصری آید

ز من به یک نظر این نیم دل گرفت آن ماه

کدام مهر بدین ذره پروری آید

به آفرین الهی در این مدیحه ی عشق

روان حافظ و سعدی و انوری آید

الهی – 447 ص

 

غزل شر و شور دوران

دل هر که آه سحری ندارد

شجر وجودش ثمری ندارد

عجب است خامی به میان آتش

مگر آتش ما شرری ندارد

شر و شور دوران فکنند مستان

سر هوشمندان هنری ندارد

ز نهال دانش ثمری نچیدم

نی فضل و فرزان شکری ندارد

ره ما نگاه تو زند وگرنه

ره عشقبازان خطری ندارد

تو زمحفل ما بشدی که امشب

شب تیره بختان سحری ندارد

ز صبا چه پرسی خبرش که گردون

به دیار یارم گذری ندارد

نه فتاد چشمش به حقیقت گل

که به گلشن ما نظری ندارد

به تو ماه صورت ندهد دل آن کس

که به ملک معنی بصری ندارد

قفس آهنین است کنون الهی

نه که مرغ جان تو پری ندارد

الهی – 448 ص

 

غزل آشوب چنگیز

مرا روزی از دور ایام بود

که دل محو روی دل آرام بود

گهی شامم از روی او روز گشت

گهی روزم از زلف او شام بود

نه کز حسرت شوق دیدار یار

ز اشکم می لعل در جام بود

در و دیده حیران به رخسار او

که با ماهرویی گل اندام بود

خم زلف مشکینش از دلبری

پی صید شهباز دل دام بود

اگر فتنه ی چشم مستش نبود

کی آشوب چنگیز و بهرام بود

سیه زلف او آیت کفر گشت

عیان از رخش نور اسلام بود

نگاه دو چشمش سر سحر داشت

سخن از لبش وحی و الهام بود

الهی کسی محرم راز ماست

که درکوی جانان در احرام بود

الهی – 448 ص

 

غزل خار و گل باغ جهان

باد پریشان کند گر خم گیسوی او

پر شود از مشک ناب عرصه ی مشگوی او

ترک سیه چشم یار چون فکند تیر ناز

شیر گریزان شود از ره آهوی او

نامه مهر و وفا تا ننگارد نگار

پیک جهانگرد عقل ره نبرد سوی او

خاک ره یار شو دامنش آور به کف

ور نه نه فردا فتد چشم تو بر روی او

باز نگردم به جور یک قدم از راه دوست

روی نتابم به جبر یک نفس از کوی او

خار و گل باغ دهر هر دو وفادار نیست

با غم و شادی چراست مرغ سخن گوی او

هر که الهی صفت از غم عالم رهید

چرخ نسازد زبون قدرت بازوی او

الهی – 449 ص

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر