۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

غزل در عشق پنهان، غزل حیرانیه، غزل ناله مرغ حق، غزل جوهر فردیه، غزل آفرین بر چشم پاکان، غزل صنوبریه، غزل طایر بسمل



هفت غزل دیگر از جناب حکیم مهدی الهی قمشه ای



غزل در عشق پنهان

ز گوناگون غم دنیا مرا درد نهانی بس

ز سودای دو عالم عشق یار مهربانی بس

ز اشک دیده می شویم کتاب فضل و دانش را

مرا زان لعل شکر خند شیرین داستانی بس

همی جویم به روز و شب نشانی از رخ و زلفش

در این زندان مرا زان بی نشان یوسف نشانی بس

ره وصل ار نمی یابم به پای شوق بشتابم

که بینم باز مهتابم شبی بر آسمانی بس

متاع عقل و هوشیاری که در بازار عشق آری

چو آن مه مشتری داری ز سود ای جان زیانی بس

الهی دور ساز از محفل جانان رقیبان را

که بر شمعش چو من پروانه وار آتش به جانی بس

الهی – 404 ص

 

غزل حیرانیه

روز و شب حیران خویشم کاین دل دیوانه چیست؟

این دل فرزانه در بازیچه ی طفلانه چیست؟

گر فلک را نیست شوقی هست سرگردان چرا؟

ور جهان را نیست جانی یک جهان افسانه چیست؟

نیست گر خمخانه ی گیتی پر از صهبای عشق

این همه مخمور و مست و نعره ی مستانه چیست؟

از می عشق ار نیاشامیده چرخ بی قرار

گردش مستانه چون بشکستن پیمانه چیست؟

گر بت من هر شب از کاشانه ای بیرون نشد

این همه غوغا به دیر و کعبه و بتخانه چیست؟

غصه درد فراقش در سر عاقل چراست؟

قصه زنجیر زلفش بر دل دیوانه چیست؟

با وجود عشق جانسوزش که اندر جان مراست

آتش اندر شمع چبود سوز در پروانه چیست؟

گر الهی نیست جان آیینه پیش حسن دوست

خوش در او پیدا جمال حضرت جانانه چیست؟

الهی – 405 ص

 

غزل ناله مرغ حق

ز دل ناله مرغی شنیدم سحرگاهی

که بر یاد معشوقی کشید از جگر آهی

مرا ره زد آوازش که پرسم ز دل رازش

سخن با که می گوید؟ دهد از چه آگاهی؟

همی گفت و می نالید بروزین چمن ورنه

تو را تیر عشق آید چو من بر جگر گاهی

مجو راز من جانا دل زار من مشکن

که گر دم زنم زین راز جهان سوزم از آهی

نه سر جهان پیداست نه راز دل عاشق

که کس پرده نگشاید از آن ماه خرگاهی

ز لعل لبی در دل مرا گوهر عشقی است

که صد کوه یاقوتی نیرزد برم گاهی

به نی بوسه زن مطرب که بوسم لب جامی

تو بوسی و من بوسم تو پیوسته من گاهی

ز خواب گران مشکل سبک خیزی ای غافل

به بالینت آمد یار الا یا ایهاالاهی

الهی مده پندم منه از خرد بندم

من از عشق در راهم تو در عقل گمراهی

الهی – 406 ص

 

غزل جوهر فردیه

نازم آن حسن کز آن بر رخ عالم خالیست

عکس هر ذره او مهر بلند اقبالی است

دیده ام دوش به خوابش چه مبارک خوابی

زده ام فال به وصلش چه همایون فالیست

جنت از عشرت ایام وصال ایمایی

دوزخ از محنت دوران فراق اجمالیست

آنکه بر کنگره قصر تو پر زد دل ماست

که چه خورشید فلک طایر زرین بالیست

گفتمش جوهر فرد است دهانت خندید

یعنی ای خواجه در این نکته هنوز اشکالیست

لب جانبخش تو را عیسی وقت است غلام

چه غم ار چشم تو در سحر نظر دجّالیست

گر بهشتی شود از عشق الهی سهل است

زانکه بر گردنش از زلف بتان اغلالیست

الهی – 407 ص

 

غزل آفرین بر چشم پاکان

نه رویست این که خورشید است و عالم ذره در نورش

بر آن چشم آفرین بادا که آن روی است منظورش

هزاران عیسی روح است سرگردان به صحرایش

هزاران موسی عقل است ره گم کرده در طورش

در اول نرگس مستش ره عقل مجرد زد

که هشیاران عالم را فریبد چشم مخمورش

تو با آن ماه نتوانی نشستن در شبستانی

ولیک از چشم حیرانی توانی دیدن از دورش

خیالاتند پروازی ولیکن کی رسی هرگز

به خورشیدی که خفاش خرد بگریزد از نورش

ببازی می رود سر در خیال زلف مشکینش

به افسون می کشد ما را لب شیرین پر شورش

شبی تار و رهی دور و رفیقان راهزن یارب

بر این بیچاره دل رحمی که برقی کرده مغرورش

هزارن گرد شک گر عالم انگیزد الهی شو

الهی عشق خورشید است و نتوان ساخت مستورش

الهی – 407 ص

 

غزل صنوبریه

تا بهشت رخت ای دوست تماشا کردیم

پشت بر باغ گل و سبزه و صحرا کردیم

نوگل حسن تو دیدیم چو در باغ ازل

تا ابد خون به دل بلبل شیدا کردیم

دل ز اغیار گسستیم و به گیسوی نگار

باز بستیم چه خوش با دل شیدا کردیم

برق عشق آمد و بر خرمن جان آتش زد

وه چه خوش حاصل این مزرعه پیدا کردیم

خواست تا مشتری چرخ فریبد دل ما

بارک الله که به کالای تو سودا کردیم

طوبی و سدره و سرو چمن دنیا را

برخی (1) قامت آن نوگل رعنا کردیم

قامت یار الهی ز صنوبر خوشتر

کوته این مدح بر آن شاخه طوبی کردیم

الهی – 409 ص

(1) برخی: فدا، قربان، قربانی

 

غزل طایر بسمل

روزی آید که غم از دل برود

واز دل اندیشه ی باطل برود

سعی کن در ره دین تا ز صفا

روح زین مرحله کامل برود

وقت چون برق به سرعت گذرد

عمر چون قافله غافل برود

رهرو منزل جانان شب و روز

چشم بر سایه منزل برود

ما ره عشق گزیدیم و رقیب

سعی ها کرد که مقبل برود

تا به اخلاص نپوید ره عشق

به سر کوی تو مشکل برود

جز به درگاه تو در خون غلطید

به کجا طایر بسمل برود

ز الهی سخن عشق شنو

تا غم عالمت از دل برود

الهی – 409 ص


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر