۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

غزل شمع بزم لاهوت و 11 غزل دیگر

غزل شمع بزم لاهوت
غزل ستاره صبح امید
غزل نظام اتقن
غزل شهد عشق
غزل آهوی شیرگیر
غزل صفائیه
غزل مرغ می نالد
غزل حدیث عشق
غزل اشراقیه
غزل نغمه الله اکبر
غزل دل مشتاقان


غزل شمع بزم لاهوت

نکاهد مهر من گر دوست با من سر گران گردد

گل بی خار جان من نه خوار آسمان گردد

در این تاریک شب رخشنده مهر صبح امیدم

به امیدی که با من ماه رویی مهربان گردد

من آن رخشنده برق از آسمان غیب اسرارم

که چون بر خاک تا بد رشک خورشید عیان گردد

من آن سوزنده شمع بزم لاهوتم که در گردون

به گِردم مهر و مه پروانه وار آتش به جان گردد

من آن مرغم که فریاد ار زنم در گلشن گیتی

زآهم کوه نالد دشت و صحرا پرفغان گردد

همایون مرغ باغ عزتم نندیشم از ذلت

شبی گر جغدوش ویرانه خاکم آشیان گردد

هزاران باغ گل در عرصه ی جان دارم از دانش

چه ترسم نوگل پژمرده ی جسمم خزان گردد

بر آرد صد هزار استاره چرخ از طالعم شاید

یکی را نحس سازد بر من آن طالع قران گردد

هزاران روز گردون شب کند تا روز بخت من

سیه سازد چو زلف یار و کی قادر بر آن گردد

در این صحرای پر وحشت به لطف دوست می گردم

که گرد گله من گرگ با مهر شبان گردد

الهی بنده عشق است و کوی دوست مقصودش

به طوف کعبه آید یا که در دیر مغان گردد

الهی – 436 ص

غزل ستاره صبح امید

جهان که شام سیه شد تو ماه تابان باش

به رهنمایی گم گشته خضر دوران باش

کنون که روی جهان تیره شد چو زلف نگار

تو ای ستاره صبح امید رخشان باش

به دست و دل گــَه آزادگی نکویی کن

چو بست دست تو گردون به دل ز نیکان باش

به هر گریوه هم ار رخش عزم نتوان تاخت

بلند همت و پر دل چنان که بتوان باش

شب زفاف چو روز مصاف مردان نیست

عروس حجله مشو قهرمان دوران باش

به راه عشق هم آنان که سر کنند قدم

سبق برند تو با جان بکوش و زآنان باش

به فیض دوست گدا پادشه شود بشتاب

ز تاج بندگیش بر سپهر سلطان باش

به راه کوی نکویان رو ای رفیق طریق

چو گوی بر دم چوگان عشق غلطان باش

دل رقیب سیه ساز و بزم ما روشن

سزای مهر ده و شمع جمع یاران باش

به بوسه ای همه دردت شفا تواند داد

مریض عشق شو آسوده دل ز درمان باش

ز باغ عشق بتان جز گل نشاط نرست

اگر تو بلبل این گلشنی خوش الحان باش

الهی از ره اهریمن هوی برخیز

هم آشیان مسیحا به لطف یزدان باش

الهی – 437 ص

غزل نظام اتقن

زلف نگار دوش پریشان شد

درهم نظام متقن کیهان شد

چشمش نگاه لطف به گیتی کرد

گیتی به سان روضه ی رضوان شد

زآن چشم مست هر که خمارین گشت

هوشیار سرّ قدرت یزدان شد

هر چشم هوشیار به روز و شب

در نقش زلف و روی تو حیران شد

شد مست و در مصاف صف دل ها

شمشیر و تیرش ابرو و مژگان شد

برقی ز عشق او دل دریا را

آن سان فروخت کاتش سوزان شد

هر قلب را در آتش عشق افروخت

خوشتر ز نقد عالم امکان شد

تا مرغ جان من پرهمت یافت

مشتاق دام زلف تو ای جان شد

چون شد الهی از غم هجران سوخت؟

در بزم عشق شمع فروزان شد!

الهی – 438 ص

غزل شهد عشق

وصف یاری شنیده ام که مپرس

شهد عشقی چشیده ام که مپرس

با پر و بال شوقش از قفسی

بر فرازی پریده ام که مپرس

نقش رویش بر آسمان خیال

آفتابی کشیده ام که مپرس

دوش در محفلی به وصف لبش

می لعلی چشیده ام که مپرس

همچو گردون ز شوق ماه رخی

ماه وسالی دویده ام که مپرس

آنچنان زآتش فراقش باز

غرق در آب دیده ام که مپرس

آیتی ساخت رویش ایزد و گفت

شاهدی برگزیده ام که مپرس

عرض حسن را در آن رخ و زلف

جوهری آفریده ام که مپرس

با الهی رفیق وادی عشق

به دیاری رسیده ام که مپرس

الهی – 438 ص

غزل آهوی شیرگیر

شیر دل را آهوی چشم تو نخجیرش کند

در خم زلف سیه گردن به زنجیرش کند

نقد عاشق گر همه قلب است نام چشم یار

کزنگاهی کیمیا ساز است اکسیرش کند

لیلت القدر است، گیسوی تو تأویلش بود

آیه نور است، سیمای تو تفسیرش بود

چشم هر صاحب نظر افتد بر آن سلطان ِ حُسن

گر نبازد دل سپاه زلف تسخیرش کند

با نگاه قهر عشقت گشت ویران شهر دل

حالیا تا کی نگاه لطف تعمیرش کند

عقل کل چون مست گردد از خمارین چشم یار

نفس قدسی را الهی مست تأثیرش کند

الهی – 439 ص

غزل صفائیه

صاد قلبی و زاد وجد صبائی

ظیبت هاج ذکر ها سلوائی

لا اولی بمشرق الشمس وجها ً

وجهک الیوم کعبتی و صفائی

یا لوجه کزهرت و عذار

حول بدر کلیلت و ضیاء

لو وجدنا الطریق شطحما ها

این لی وصلها من الرقبائی

ما تمنی الفوأد منذ اراکا

وصل لیلی ولا لسلمی منائی

طار شوقی الی الحبیب جناحی

ظل نفسی و طوعت لهوائی

فاح ریح الصبا برائحت الو

صل فلاح الهدی من ارضواء

خلق گمراه دیر و کعبه ولیکن

تو نهان در دل شکسته ی مایی

کاش در گردش ای سپهر نبودت

شب هجران و روزگار جدایی

چون سر زلف خویش عهد شکستند

از نکویان طمع مدار وفایی

در سرت جز هوای گلشن وصلش

نیست جانا مگر نسیم صبایی

نکشد قیس ناز طره ی لیلی

اگر از خیمه ای صنم به در آیی

ره به کویش الهی ار چه بدانی

کی گذارد رقیب دون که در آیی

الهی – 440 ص

غزل مرغ می نالد

ای خوش آن روزی که ما هم روزگاری داشتیم

بی گل و سنبل در این صحرا بهاری داشتیم

بی حضور مطرب و نـُقل و گل و شمع و شراب

ذوق و وجد مستی و شور خماری داشتیم

بی نگارین شاهدی شکر لب و شیرین سخن

محفلی چون بزم خسرو زرنگاری داشتیم

بی فسون دام و بی نیرنگ صیادی به دشت

زآهوان صیدی و از مرغان شکاری داشتیم

بی سپاه محنت و خیل غم و فوج ستم

بر همه کشور گشایان اقتداری داشتیم

از رقیب روبه آیین و از حریف گرگ طبع

چون غزالان اندر این صحرا فراری داشتیم

با همه بی حاصلی بر خرمن مه تافتیم

کز دل خورشید سیرت نور و ناری داشتیم

مفلس از وجه می ار بودیم در روز الست

پیش پیر می فروشان اعتباری داشتیم

روزها چون غنچه دل پر خون ز خار هجر و باز

شب همه شب عشرتی با گل عذاری داشتیم

سال ها بی منت خورشید و ناز آسمان

روز و شامی با رخ و زلف نگاری داشتیم

حالیا درو از شکنج دهر و آسیب سپهر

خوش رها کردیم گر در کف مهاری داشتیم

ما اسیر جبر عشقیم ای خرد معذور دار

عاقلان مستانه گفتند اختیاری داشتیم

چون الهی مرغ مینالد در این گلشن هنوز

گل چه می داند که ما در دل چه خاری داشتیم

الهی – 441 ص

غزل حدیث عشق

ز شانه زلف تو بر شانه مشک و عنبر ریخت

خمی فکند به رخ مشک تر به مجمر ریخت

حدیث عشق که مطرب به ناله ی نی گفت

شنید ساقی و مدهوش گشت و ساغر ریخت

بنوش باده و هوشیار شو که ساقی دهر

به کاسه ی سر جمشید خون قیصر ریخت

ز باد حادثه بر جان بلبل آتش زد

خزان که آب رخ گل به خاک یک سر ریخت

به سنگ کینه فلک جام جم شکست چنان

که خاک گشت و بر آئینه ی سکندر ریخت

گل از جفای خزان بلبل از فراق بهار

زمانه بر سر هر کس بلای دیگر ریخت

بسا دورنگی ایام و بی وفایی دهر

به خاک خون نگاران ماه پیکر ریخت

نگارم آنچه ترش رونشست و شور افزود

الهی از پی مدحش ز خامه شکر ریخت

الهی – 442 ص

غزل اشراقیه

نگارا در تو حیرانم ز بس پیدا و پنهانی

که پیدا با هزاران پرده چون خورشید رخشانی

خرد را بال بشکستی و در دام غم افکندی

نظر را چشم بر بستی الا ای سرّ سبحانی

نگاهت رهبر جان ها خیالت رهزن دل ها

جمالت شمع محفل ها به اشراقات سبحانی

سمند فکر در راهش چه می تازی که چون گردن

الا ای عقل سرگردان شوی در تیه نادانی

نیدندیشم به دریایش حریفی یافت پایانی

نپندارم به سودایش طبیبی یافت درمانی

برآی از مشرق دل ماه من کز تابش مهرت

به چشم ذره بنماید هزاران ماه کنعانی

ز کوی دوست می ترسم الهی کان غزال آخر

مرا چون آهوی وحشی دهد سر در بیابانی

الهی – 442 ص

غزل نغمه الله اکبر

گلستان کرد خار عشق او باغ دل ما را

غم عشق آمد آسان کرد بالله مشکل ما را

فروزان گشت صحرای دلم از تابش مهرش

تماشا کن شبان تیره روز مقبل ما را

سحرگاهان مؤذن نغمه ی الله اکبر زد

که چون برقی پیام دوست سوزد حاصل ما را

پیام دوست آوردی الا ای مؤذن مستان

به ذکر عشق کردی باغ رضوان محفل ما را

ز شوق روی زیبایت بیندازیم بر پایت

اگر بپذیری از رحمت سر نا قابل ما را

نگه چون بر صف دل های شیران کرد آهویت

شکار خویش زاول ساختی مسکین دل ما را

الهی در هوای وصل بیرون زآشیان آمد

به خاک انداختی با تیر هجران بسمل ما را

الهی – 443 ص

غزل دل مشتاقان

هر که را دیده به رخسار تو روشن گردد

خارزار دل او ساحت گلشن گردد

موسیی نیست که نالد ز غم و درد فراق

تا همه کوه و درش وادی ایمن گردد

چشمی از لطف به ما نرگس فتان تو کرد

تا دل از فتنه ابروی تو ایمن گردد

جز خیال تو که راه دل مشتاقان زد

پادشاهی نشنیدیم که رهزن گردد

یار عیسی صفتی باش به صحرای وجود

کز دم اهل صفا دیو برهمن گردد

تو وفاداری و آیین محبت مگذار

دوست یک لحظه مپندار که دشمن گردد

آتش جان خلیل است الهی غم عشق

شعله اش سرو و گل و سنبل و سوسن گردد

الهی – 444 ص

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

دو غزل زنجیر جنون - دانش و ایمان

غزل زنجیر جنون

زنجیر زلفش هر طرف دیوانه وارم می کشد

با اشتیاقم می برد بی اختیارم می کشد

دست خیال باطلم و اندیشه ی بی حاصلم

پیوسته بر لوح دلم نقش نگارم می کشد

گر زآسمان برتر پرم و از مهر گردون بگذرم

سودای عشقش در سرم هم ذره وارم می کشد

آن نوگل بی خار من از عشوه ها در کار من

دایم به صحرای طلب بر روی خارم می کشد

آن لعبت زیبای من خود در دل شیدای من

ساز اناالحق می زند وآنگه به دارم می کشد

در چین آن زلف سیه گمشد الهی گرچه ره

در خطه چین و ختا آن مشکبارم می کشد

الهی – 434 ص

 

غزل دانش و ایمان

بر فلک تاز که پرواز مسیحا داری

ای که خوش بال و پر از دانش و تقوی داری

تادم از دانش و ایمان زنی و زهد و عفاف

بر لب از سحر بیان معجز عیسی داری

دام هوشیاری و شیرین سخنی از پی صید

خوب گستردی و اندیشه عنقا داری

روشن از فکر تو خورشید جهان افروز است

کاتش موسوی از پرتو سینا داری

نغز گفتاری و هوشیاری و صاحب نظری

حالی از سرّ سخن حل معما داری

پی آرایش دوشیزه ی آن طبع بلند

نظم عِقدی است که از لؤلؤ لالا داری

کشور دانش و گنجینه ی دین یافته ای

سرّ اسکندری و افسر دارا داری

گوهر دانش و دین در صدف پاک دلی است

ای که دل در طلبش غرقه به دریا داری

با الهی ز سه مولود و چهار ارکان است

آن دو گوهر که تواش در دل یک تا داری

الهی – 435 ص

۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

غزل صنمیه، غزل گناه عشق و چند غزل زیبای دیگر

غزل صنمیه، غزل گناه عشق، غزل موج دریای وجود، غزل صحرای دل، غزل جنونیه، غزل مشتاقیه، غزل ابوالوقتیه، غزل کعبه عشاق، غزل صحراییه، غزل شیدائیه، غزل محفلیه آتش عشق

 

غزل صنمیه

روی تو ماه شب تار ای صنم

از دل ما برده قرار ای صنم

طلعت زیبای تو در باغ حسن

نوگل و خوبان همه خار ای صنم

دیده خطا دید و به تشبیه گفت:

زلف تو را مشک تتار ای صنم

می کشدم عشق، اناالحق زنان

در ره دیدار به دار ای صنم

شمع رخ افروز که عشق افکند

بر دل پروانه شرار ای صنم

هوش ز هوشیار و دل از مست برد

غمزه آن چشم خمار ای صنم

بوسه به همراهی ناز ای حبیب

گشت شفای دل زار ای صنم

چشم الهی به تو افتاد و عشق

مرغ دلم کرد شکار ای صنم

الهی – 416 ص

 

غزل گناه عشق

نظری بتا که من از فراق تو زارم

به جفا مران ز درت مرا که فکارم

تو ز من به غیر وفا و مهر چه دیدی؟

که نمیکنی نظری به حال نزارم

-          متاسفانه این غزل کامل نیست

 

غزل موج دریای وجود

بازی اختر نه طاق کبود این همه نیست

موجه از جنبش دریای وجود این همه نیست

دل قوی دار که در دایره سیر سپهر

محنت اهل دل و مکر حسود این همه نیست

سر مردان ره عشق سلامت بادا

کـُله از شعبده ی چرخ ربود این همه نیست

هر چه هست از اثر همت مردان خداست

ورنه در دایره غیب و شهود این همه نیست

شور در فوج ملک از اثر ناله ی ماست

اثر ناله چنگ و دف و رود این همه نیست

جرمش این بود که در آینه عکس تو ندید

ورنه بر بوالبشری ترک سجود این همه نیست

کور دل گشت که خود بین شد و عهد تو شکست

که گنه گر نه زکبر است و جحود * این همه نیست

چو مسیحا اگر از نفس و هوی باز رهیم

تا فلک بر شدن از دست جهود این همه نیست

شور در شعر الهی است ز شیرین لب یار

مدعی نغز و خوش ار نظم سرود این همه نیست

الهی – 417 ص

*- جحود: دانسته انکار امری را کردن

 

غزل صحرای دل

هر که شد از یک نگاه واله و شیدای دوست

از دو جهان دیده بست بهر تماشای دوست

تا سپه عشق زد خیمه به صحرای دل

دل ز دو عالم کشید خیمه به صحرای دوست

صور سرافیل بود یا سخن از لعل یار

شور قیامت بخاست یا خد رعنای دوست

زاهد و حور و بهشت ما و رخ ذات یار

دوست چو خواهی مخواه دنیی و عقبای دوست

هر دو جهان کی بود قیمت کالای جان

جان که چو او گوهری نیست به دریای دوست

راز دل پاک نیست بر تو عیان ورنه هست

زآینه ی دل عیان طلعت زیبای دوست

ملک دل و گنج عشق دولت پاینده ایست

کز همه پرداختیم غیر تمنای دوست

گیتی و خوبان آن در نظر آئینه ایست

دیده ندید اندر آن جز رخ زیبای دوست

هر که به ما می رسد خنده زند کز خیال

دام الهی گرفت شهپر عنقای دوست

الهی – 418 ص

 

غزل جنونیه

از دست غم عشق تو خون است دل ما

کی دست خوش چرخ نگون است دل ما

ما سلسله جنبان عقولیم و عجب نیست

سر حلقه ی ارباب جنون است دل ما

ما کز قفس عقل پریدیم مپندار

پا بسته ی اوهام و ظنون است دل ما

ما جوهر جان از عرض جسم رهاندیم

از کیف و کم و وضع برون است دل ما

بر هم زند از شهپر جان دام تعین

وارسته ز اوصاف و شؤون است دل ما

این طرفه که تن نیست ز یک مشت گل افزون

وز هر دو جهان باز فزون است دل ما

این نقش برون را همه کردند تماشا

در پرده پی راز درون است دل ما

ارباب مقالات و خیالات الهی

القصه چه دانند که چون است دل ما

الهی – 419 ص

 

غزل مشتاقیه

هیچ کس پرده ز اسرار قضا نگشاید

آری این عقده به جز لطف خدا نگشاید

گر صبا باز دو صد چین کند از زلف بتان

یک خم از طره ی آن زلف دوتا نگشاید

راه صد ساله به جایی نبرد مشتاقی

که بر او دلبر ما چشم رضا نگشاید

عقده ها از غم هجران تو در دل ما راست

که به جز زلف گره بند شما نگشاید

درگه دولت اقبال، رقیبان بستند

آه اگر آن بت با مهر و وفا نگشاید

همت از مردم کوته نظر سفله مخواه

قفل گنجینه ی شه دست گدا نگشاید

سخن مدعیان نغز و لطیف است ولی

غیر شعر تو الهی دل ما نگشاید

الهی – 419 ص

 

غزل ابوالوقتیه

جهان تاریک شد برکش نقاب ای ماه تابانم

شبی چون زلف مشکینت ببین حال پریشانم

الا ای شاهد غایب که خضر و رهبر مایی

سکندر وار چون خواهی در این ظلمات حیرانم

بسوزد خرمن گردون ز برق آتشین آهم

بریز آبی بر این آتش الا ای چشم گریانم

همه شب تا سحر در انتظار صبح امیدم

که خواب از چشم انجم کرده غارت خیل افغانم

از آن روزی که باز آمد خیالش در دل تنگم

نهان شد در دل یک ذره، صد خورشید تابانم

همه هوشم شده حیرت همه دل آتش از غیرت

که خندان با رقیبانی و من چون شمع گریانم

من از فرمان جانان سر نپیچم تا نپنداری

جهانا چون هوسناکان تو را محکوم فرمانم

ابوالوقت است جان من الهی وین جهان ما را

خطا نبود که صوفی گفت ابن الوقت دورانم

الهی – 420 ص

 

غزل کعبه عشاق

آه که دل تاب هجر یار ندارد

کوه شود طاقت ای نگار ندارد

نیست سر انجام کار خویش عیانم

قلزم عشق ای خرد کنار ندارد

مجمعی از اهل دل خوش است و به دوران

جز خم آن زلف تابدار ندارد

عقل زمستان عشق اوست که هرگز

چشم نشاطش ز غم خمار ندارد

ناز قدش سرو بوستان کشد آری

تا روش کبک کوهسار ندارد

دیر و کلیسا نشان کعبه ی عشق است

واقف ره با نشانه کار ندارد

یار وفا دار ما کجاست که دیگر

مرد وفا سفله روزگار ندارد

پاک شو از رنگ خود پرستی و مستی

گلشن جانان به جز تو خار ندارد

دید الهی جمال یار به چشمی

کز دو جهان در نظر غبار ندارد

الهی – 420 ص

 

غزل صحراییه

دل به تماشای دوست رفته به صحرای دوست

رفته به صحرای دوست دل به تماشای دوست

همت والای دوست رحمت بی منتهاست

رحمت بی منتهاست همت والای دوست

خاک کف پای دوست سرمه چشم رضاست

سرمه چشم رضاست خاک کف پای دوست

طور تجلای دوست سینه ی سینای ماست

سینه ی سینای ماست طور تجلای دوست

غرقه دریای دوست به که نیابد خلاص

به که نیابد خلاص غرقه دریای دوست

دل به تمنای دوست از همه عالم برید

از همه عالم برید دل به تمنای دوست

هر که ز پروای دوست از سر جان درگذشت

از سر جان درگذشت هر که ز پروای دوست

بر رخ زیبای دوست دیده الهی گشود

دیده الهی گشود بر رخ زیبای دوست

الهی – 421 ص

 

غزل شیدائیه

بر سر زلفین تو شد تا دل شیدایی من

عشق گرفت از کف دل صبر و شکیبایی من

عقل شکیبد ز هوا گر به نگاهی ز وفا

نرگس مستش نکند غارت دانایی من

ای مه نوشادی جان ای غم تو شادی جان

دام تو آزادی جان مهر تو دارایی من

ترسم اگر در طلبش سر به بیابان بنهم

مرغ هوایی شود آن آهوی صحرایی من

رفتی و بشکست دلم یاد تو بنشست برم

گر برود یاد تو هم وای به تنهایی من

الهی – 422 ص

 

غزل محفلیه آتش عشق

آتش عشق دلبران بسکه فروزد از دلم

با همه سعی خامشی شمع هزار محفلم

گر به هوای وصل او دل همه عمر پر زند

کی برسد بر آسمان طایر نیم بسملم

درس و کتاب عقل را زآتش عشق سوختم

برق هوای وصل او خنده زند به حاصلم

کشتی دل همی رود از پی موج شوق و من

چشم گشوده هر طرف نیست نشان ز ساحلم

شب همه شب خیال من دور زند به زلف او

تا به تسلسلش کند حل هزار مشکلم

عارف اگر به چشم دل دید رخ تو ای عجب

در نظر من آنگهی کز دل و دیده غافلم

گر فکنی در آتشم به که کنی فرامشم

ناز بهشت کی کشم کوی تو باد منزلم

کس به دیار یار ما ره نبرد الهیا

من به هر آنکه می رسم از ره عشق سائلم

الهی – 422 ص

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

چند غزل زیبای دیگر از حکیم قمشه ای


به چه کاری ای دل؟

شب تار هجران به چه کاری ای دل

ره عشقبازان نسپاری ای دل

به ره نکویان قدمی نرفتی

که ز نیک نامی به کناری ای دل

به خدا که روزیت خدا رساند

غم و رنج و حسرت ز چه داری ای دل

به بهای ارزان نرود ز دستت

نفس حیاتی که بر آری ای دل

همه عمر دیدی که شبی ز عمرت

چو گذشت دیگر به کف آری ای دل

ز خیال باطل نرهی زمانی

که مدام از اندیشه فکاری ای دل

غم جسم و جانت نگذارد آخر

که پرستش حق بگزاری ای دل

به فراق مانی هله جاودانی

بطلب نشانی ز نگاری ای دل

تو گدای خویی چو سگان کویی

نه پی شکاری نه شکاری ای دل

نه حریف دیری نه رفیق مسجد

نه ز هوشیاران نه خماری ای دل

سفریت باید که بیافت شاید

مگر اهل دردی به دیاری ای دل

ز دل ای الهی بکشی گر آهی

برسد به شاهی ز کناری ای دل

الهی – 465 ص


غزل فصل بهاران

شد فصل نوبهار اگرت هست عقل و هوش

بفروش عقل و هوش ومی عشق گیر و نوش

آن می که تلخ کامی دوران برد ز یاد

آن می که در روان دهدت مژده سروش

سوزان هزار دفتر و بر خوان کتاب عشق

آن دفتر مبارک یزدان راز پوش

هوشیار باش و بر سر عهد و وفا بایست

دل دار باش و در ره آیین حق بکوش

خود بین مباش و خلق میازار و دل مسوز

تهمت مبند و فتنه مینگیز و سِر بپوش

بخل و حسد رها کن و مهر و وفا بیار

تا زهر غم شکر شودت نیش غصه نوش

بگذر ز قطب و مرشد دنیا طلب ولیک

با فکر و ذکر و زهد و قناعت همی بکوش

قاضی و شیخ و دکتر و صوفی مو پرست

مستند و بی خبر ز دل و دین و عقل و هوش

گر با خلوص خدمت خلق خدا کنند

اندرز هر چهار بود گفته سروش

خواهی الهی از ورق صدق معرفت

قرآن بود که نامه عشق است و نقد هوش

الهی – 416 ص


غزل شاهان ملک فقر

ما فرقه فقرا شاهان تاج وریم

سلطان کشور عشق بی تاج و بی کمریم

در ملک فقر و فنا کمتر ز خاک رهیم

وز اشک چشم روان دریای پر گهریم

در شامگاه ابد شمعیم و شمع احد

در صبحگاه ازل خورشید جلوه گریم

از آب دیده شوق سیلیم و خانه کنیم

وز سوز ناله عشق برقیم و پر شرریم

هوشیار بزم حضور سرمست جام طهور

آگه ز عالم نور وز خویش بی خبریم

روزی ز جام الست گشتیم باده پرست

زان روز بیخود و مست هر شام تا سحریم

بر روی عیب کسان چون شام پرده کشیم

وز چهر ماه وشان چون روز پرده دریم

ناظر به چشم رضا در گردش قلمیم

واقف ز سر قضا در پرده قدریم

در کاروان قدم با مهر هم قدمیم

در شبروان حدوث با ماه همسفریم

ناقوس دیر مسیح با های هوی شهود

اشراق طور کلیم زان سِر مستتریم

شب ها به بزم الست رندیم و عربده جو

روزان به خلوت دل فارغ ز شور و شریم

مردان عالم پاک جانند و ما خردیم

شاهان کشور خاک خاکند وما گهریم

مقهور ماست ملک ما برتر از مَلـَکیم

مولود ماست فلک ما بر فلک پدریم

گر نو عروس جهان صد ناز و عشوه کند

زشت است نزد خرد ما ناز او نـَخریم!

کی دل به دنیی دون بندند با خردان

کز عالم گذران چون برق در گذریم

گر نفس زشت زبون انگیخت مکر و فسون

ما در پناه خدا زین دیو در حذریم

نالد الهی ما از یار خویش جدا

با سوز و ساز و نوا چون شمع پر شرریم

الهی – 628 ص


۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

دو غزل اقبال یاران و غزل دکتر و شیخ و صوفی


غزل دکتر و شیخ و صوفی
خوبرویان زلف مشکین را پریشان کرده اند
آبروی مشک را با خاک یکسان کرده اند
گوشه چشمی ز ملک حسن خود بنموده اند
ملک دل ها را به غارت داده ویران کرده اند
با زره پوش از خم زلف مسلسل خلق را
فرقه ای را کشته جمعی را پریشان کرده اند
از هواپیمای حسن و از شکاری های ناز
ماه رویان قلب عالم را هراسان کرده اند
ساقیا بر شیخ و صوفی صافی وحدت بیار
تا پدید آید هر آن رازی که پنهان کرده اند
داد از این صورت پرستان کز ره جهل و غرور
ریش و کفشی را دلیل علم و ایمان کرده اند
قوم نا درویش دون هم جای تهذیب و صفا
تار مویی را نشان فقر و عرفان کرده اند
دکتر و صوفی و شیخ و محتسب هر چار مست
گوییا این ملک وقف می پرستان کرده اند
آب کی نوشم من از مرداب یونان و فرنگ
تا نصیب من ز قرآن آب حیوان کرده اند
چون الهی پایه کاخ ستمکاری فناست
بد سکالان خویشتن را خانه ویران کرده اند
الهی – 414 ص

غزل اقبال یاران
گر ز جور گردش گردون امان خواهیم باز
بهر آرام دل آزادگان خواهیم باز
صد جهان در جان ما پنهان و از غفلت هنوز
دلگشایی از گلستان جهان خواهیم باز
طایر گلزار قدسیم ار ز دام تن رهیم
بر فراز سدره ی عرش آشیان خواهیم باز
ما به همت در نیامیزیم با اقبال و جاه
دل پریشان تر ز زلف دلستان خواهیم باز
چون الهی دولت و اقبال و جاه و منزلت
در دو عالم از برای دوستان خواهیم باز
الهی – 414 ص

۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

تعداد 7 غزل با نام های غزل یاسمینیه، غزل طنازیه، غزل عاشقی و رندی، غزل دام دل های مشتاقان، غزل تمثالیه، غزل نوبهاران، غزل مرغ عرض

غزل یاسمینیه
ثنای ختم رسل
خواجه بیا بندگی حق گزین
هر دو جهان آر به زیر نگین
نه فلک و چار حد و شش جهت
خانه ی زنبور و تواش انگبین
مست در این عالم هوشیار کیست
آنکه نگیرد ره آن پاک دین
در حق آیین نخستین خرد
مفخر عالم شرف مرسلین
ختم رسل ، شمع سبل ، عقل کل
خضر عیان هادی راه یقین
سر ازل راز ابد غیب دهر
مظهر حق مهبط روح الامین
خیز و به سر منزل عنقا شتاب
مرغ دل ای طایر عرش برین
بال گشا از پی عنقای غیب
از قفس چرخ و ز دام زمین
کوکب دری صفت جان تست
خیز و مشو سخره زیتون و تین
مزرعه دنیی و صحرای طبع
خوشه ی حسرت دهدت یوم دین
حاصل این مزرعه بی حاصلی است
وه ز دل پر امل خوشه چین
طالب عقبی نشود مرد حق
وز پی دنیا نرود مرد دین
پند الهی است گل باغ عقل
رشک ده نسترن و یاسمین
الهی – 409 ص

غزل طنازیه
گفتم به خطا که بی وفا یاری
بالله چو تو نیست کس وفاداری
گفتی دل عاشقان نیازارم
لطف است و کرم هم ار بیازاری
خوبان همه با وفا و دلجویند
تو شاه بتان خوب کرداری
آگاه ز سر غیب عالم نیست
جز چشم تو طرفه مست هوشیاری
یاری که فلک هراسد از نازش
من عاشق مفلس چنین یاری
بینای جهان ندید عالم را
الا پی کار عشق در کاری
عالم همه عاشقند و معشوقند
هشدار که غیر از این نپنداری
هر دیده به راه کوی نیکویی
هر دل به هوای وصل دلداری
هر سینه نشان تیر طنازی
هر سر به کمند زلف طراری
گر دوست به هر دو کون بفروشی
یوسف به جویی دهی زیانکاری
عاشق داند که نیست عالم را
بی یار و جمال یار مقداری
خاری که بروید از بیابانش
در دیده عاشق است گلزاری
دانی که الهی از چه مینالد
از دست فراق ماه رخساری
الهی – 410 ص

غزل عاشقی و رندی
عاشقی و رندی و مستی خوش است
پای زدن بر سر هستی خوش است
همچو تو شهباز بلند آشیان
گر نزدی خیمه پستی خوش است
ای دل دانا ز کمند خیال
کس نرهد گر تو برستی خوش است
وهم تو دام دل دانای تست
گر خم این دام گسستی خوش است
جسم بتی در ره و جان هم بتی است
گر نهم این هر دو شکستی خوش است
زیر دو رنگی فلک ای دل چو کوه
فارغ از اندیشه نشستی خوش است
باده ی انگور خمار آورد
مستی صهبای الستی خوش است
دید الهی گذر عمر و گفت
عاشقی و رندی و مستی خوش است
الهی – 411 ص
اگر اشتباه نکنم جناب دکتر حسین الهی قمشه ای گفتند: این غزل را مرحوم پدرشان در سن 18 سالگی سروده اند

غزل دام دل های مشتاقان
اگر بی پرده بنمایی جمالت ای جهان آرا
به دام اشتیاق آری همه مرغان دل ها را
صبا زان طره مشگین اگر بر هم زند یک چین
دو عالم را کند مشگین مشام از عنبر سارا
اگر بر کوه برگویی نگارا قصه عشقت
رسد بر آسمان بی شبهه فریاد از دل خارا
ز شاهی گدایان درت گر آگهی یابد
ره فقر و فنا گیرد هزار اسکندر و دارا
یکی مخمور دیدستی که صهبا راست زان مستی
عجب کان شوخ چشمستی چنین تأثیر را دارا
فلک در کج روی افتاد زابروی کجش آری
حریفی سخت عیار است و با گردون زند نارا
تو خوانی زلف و مژگانش ندانی دست سبحانش
رقم زد در کتاب حسن، این را جیم و آن را را
الهی در هوای وصل او دل خون چو گل بنشین
سر دیدار اگر داری به پای گلشنش خارا
الهی – 411 ص

غزل تمثالیه
عکس رویش چو در آیینه ی تقدیر افتاد
غیر آن آینه بشکست و ز تصویر افتاد
عشق نقشی زد و شایسته ی تمثال آمد
نقش، آدم شد و از کرده به تقصیر افتاد
زار در بیشه عشاق چو خرگوش آمد
نگه چشم غزال تو به هر شیر افتاد
زلف بگشودی و دل بردی و سیمرغ خرد
عاقبت در خم آن دام جنون گیر افتاد
عاشقی نکته ای از حسن تو با مستان گفت
مست زاهد شد و پیوسته به تکبیر افتاد
بویی از طره ی مشکین تو در چین آمد
حرفی از دفترحسن تو به کشمیر افتاد
ناله عشق الهی دل گردون بشکافت
در دل سنگ تو این ناله ز تأثیر افتاد
الهی – 412 ص

غزل نوبهاران
سحرگاهان به فصل نوبهاری
شدم در گلشنی با چند یاری
ز دهقان ازل صحرای گیتی
چو گلزار فلک گوهر نثاری
زمین گویی ز نقش سنبل و گل
چو پرده چینیان زیبا نگاری
نوای قدسی الحان عندلیبان
پیام آور ز کوی گلعذاری
دل آرا مهوشی شیرین زبانی
سهی قد شاهدی زیبنده یاری
فروزان روی او ماه سپهری
پریشان زلف او مشک تتاری
جهان عکس رخ زیبای او بود
مه و مهر فلک آیینه داری
ز دهقان ازل دشت و چمن بود
چو باغ آسمان خوش لاله زاری
در این کشور صبا را داد قدرت
که یابد شاه گل باز اقتداری
پریشان بود زلف بید مجنون
به دست شانه ی باد بهاری
الهی راز مرغان بود در باغ
نکو هم صحبتی خوش غمگساری
الهی – 413 ص

غزل مرغ عرض
عمر کس جاودان شود نشود
پیر گیتی جوان شود نشود
تنگ دل از حوادث گردون
مرد آزاده جان شود نشود
جغد ویرانه جهان خراب
مرغ عرش آشیان شود نشود
تا ز دام جهان روان نرهد
مرغ باغ جنان شود نشود
زین مکان تا بلا مکان نپرد
به جنان مرغ جان شود نشود
سود و سودای عشق را نازم
عشق، کس را زیان شود نشود
دل موهومیان جاه طلب
آگه از آن جهان شود نشود
آفرین همت الهی را
یار موهومیان شود نشود
الهی – 413 ص

۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

زمزمه عاشقانه در شبِ تعطیل برکشم از دل وقار اگر بگذارد

گل برم از باغ خار اگر بگذارد
غمزه آن گلعذار اگر بگذارد

از خم و پیچ سپهرِدون رهم آسان
پیچ وخم زلف یار اگر بگذارد

چشم نپوشم زنقش دفتر دانش
چشم بت هوشیار اگر بگذارد

شرح اشارات ابرویش بنگارم
غمزه چشمِ نگار اگر بگذارد

طى کنم اسفارعشق را سفر این است
قافله روزگار اگر بگذارد

روى نیارم ز حجره جانب صحرا
ناز گل نو بهار اگر بگذارد

حل کنم اشکال جوهریت جان را
نُه عرض بى عیار اگر بگذارد

زمزمه عاشقانه در شبِ تعطیل
برکشم از دل وقار اگر بگذارد

برکشم از پرده راز درس حکیمان
سوزنى و ساز تار اگر بگذارد

فاش کنم راز عقل و عاقل و معقول
نرگس مست و خمار اگر بگذارد

۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

غزل در عشق پنهان، غزل حیرانیه، غزل ناله مرغ حق، غزل جوهر فردیه، غزل آفرین بر چشم پاکان، غزل صنوبریه، غزل طایر بسمل



هفت غزل دیگر از جناب حکیم مهدی الهی قمشه ای



غزل در عشق پنهان

ز گوناگون غم دنیا مرا درد نهانی بس

ز سودای دو عالم عشق یار مهربانی بس

ز اشک دیده می شویم کتاب فضل و دانش را

مرا زان لعل شکر خند شیرین داستانی بس

همی جویم به روز و شب نشانی از رخ و زلفش

در این زندان مرا زان بی نشان یوسف نشانی بس

ره وصل ار نمی یابم به پای شوق بشتابم

که بینم باز مهتابم شبی بر آسمانی بس

متاع عقل و هوشیاری که در بازار عشق آری

چو آن مه مشتری داری ز سود ای جان زیانی بس

الهی دور ساز از محفل جانان رقیبان را

که بر شمعش چو من پروانه وار آتش به جانی بس

الهی – 404 ص

 

غزل حیرانیه

روز و شب حیران خویشم کاین دل دیوانه چیست؟

این دل فرزانه در بازیچه ی طفلانه چیست؟

گر فلک را نیست شوقی هست سرگردان چرا؟

ور جهان را نیست جانی یک جهان افسانه چیست؟

نیست گر خمخانه ی گیتی پر از صهبای عشق

این همه مخمور و مست و نعره ی مستانه چیست؟

از می عشق ار نیاشامیده چرخ بی قرار

گردش مستانه چون بشکستن پیمانه چیست؟

گر بت من هر شب از کاشانه ای بیرون نشد

این همه غوغا به دیر و کعبه و بتخانه چیست؟

غصه درد فراقش در سر عاقل چراست؟

قصه زنجیر زلفش بر دل دیوانه چیست؟

با وجود عشق جانسوزش که اندر جان مراست

آتش اندر شمع چبود سوز در پروانه چیست؟

گر الهی نیست جان آیینه پیش حسن دوست

خوش در او پیدا جمال حضرت جانانه چیست؟

الهی – 405 ص

 

غزل ناله مرغ حق

ز دل ناله مرغی شنیدم سحرگاهی

که بر یاد معشوقی کشید از جگر آهی

مرا ره زد آوازش که پرسم ز دل رازش

سخن با که می گوید؟ دهد از چه آگاهی؟

همی گفت و می نالید بروزین چمن ورنه

تو را تیر عشق آید چو من بر جگر گاهی

مجو راز من جانا دل زار من مشکن

که گر دم زنم زین راز جهان سوزم از آهی

نه سر جهان پیداست نه راز دل عاشق

که کس پرده نگشاید از آن ماه خرگاهی

ز لعل لبی در دل مرا گوهر عشقی است

که صد کوه یاقوتی نیرزد برم گاهی

به نی بوسه زن مطرب که بوسم لب جامی

تو بوسی و من بوسم تو پیوسته من گاهی

ز خواب گران مشکل سبک خیزی ای غافل

به بالینت آمد یار الا یا ایهاالاهی

الهی مده پندم منه از خرد بندم

من از عشق در راهم تو در عقل گمراهی

الهی – 406 ص

 

غزل جوهر فردیه

نازم آن حسن کز آن بر رخ عالم خالیست

عکس هر ذره او مهر بلند اقبالی است

دیده ام دوش به خوابش چه مبارک خوابی

زده ام فال به وصلش چه همایون فالیست

جنت از عشرت ایام وصال ایمایی

دوزخ از محنت دوران فراق اجمالیست

آنکه بر کنگره قصر تو پر زد دل ماست

که چه خورشید فلک طایر زرین بالیست

گفتمش جوهر فرد است دهانت خندید

یعنی ای خواجه در این نکته هنوز اشکالیست

لب جانبخش تو را عیسی وقت است غلام

چه غم ار چشم تو در سحر نظر دجّالیست

گر بهشتی شود از عشق الهی سهل است

زانکه بر گردنش از زلف بتان اغلالیست

الهی – 407 ص

 

غزل آفرین بر چشم پاکان

نه رویست این که خورشید است و عالم ذره در نورش

بر آن چشم آفرین بادا که آن روی است منظورش

هزاران عیسی روح است سرگردان به صحرایش

هزاران موسی عقل است ره گم کرده در طورش

در اول نرگس مستش ره عقل مجرد زد

که هشیاران عالم را فریبد چشم مخمورش

تو با آن ماه نتوانی نشستن در شبستانی

ولیک از چشم حیرانی توانی دیدن از دورش

خیالاتند پروازی ولیکن کی رسی هرگز

به خورشیدی که خفاش خرد بگریزد از نورش

ببازی می رود سر در خیال زلف مشکینش

به افسون می کشد ما را لب شیرین پر شورش

شبی تار و رهی دور و رفیقان راهزن یارب

بر این بیچاره دل رحمی که برقی کرده مغرورش

هزارن گرد شک گر عالم انگیزد الهی شو

الهی عشق خورشید است و نتوان ساخت مستورش

الهی – 407 ص

 

غزل صنوبریه

تا بهشت رخت ای دوست تماشا کردیم

پشت بر باغ گل و سبزه و صحرا کردیم

نوگل حسن تو دیدیم چو در باغ ازل

تا ابد خون به دل بلبل شیدا کردیم

دل ز اغیار گسستیم و به گیسوی نگار

باز بستیم چه خوش با دل شیدا کردیم

برق عشق آمد و بر خرمن جان آتش زد

وه چه خوش حاصل این مزرعه پیدا کردیم

خواست تا مشتری چرخ فریبد دل ما

بارک الله که به کالای تو سودا کردیم

طوبی و سدره و سرو چمن دنیا را

برخی (1) قامت آن نوگل رعنا کردیم

قامت یار الهی ز صنوبر خوشتر

کوته این مدح بر آن شاخه طوبی کردیم

الهی – 409 ص

(1) برخی: فدا، قربان، قربانی

 

غزل طایر بسمل

روزی آید که غم از دل برود

واز دل اندیشه ی باطل برود

سعی کن در ره دین تا ز صفا

روح زین مرحله کامل برود

وقت چون برق به سرعت گذرد

عمر چون قافله غافل برود

رهرو منزل جانان شب و روز

چشم بر سایه منزل برود

ما ره عشق گزیدیم و رقیب

سعی ها کرد که مقبل برود

تا به اخلاص نپوید ره عشق

به سر کوی تو مشکل برود

جز به درگاه تو در خون غلطید

به کجا طایر بسمل برود

ز الهی سخن عشق شنو

تا غم عالمت از دل برود

الهی – 409 ص


۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه

ولادت حضرت ولی عصر -عج- را ارج می نهیم

قصیده ای خطاب به حضرت ولی عصر (عج)

از حکیم متأله مهدى الهى قمشه‏اى

 

اى شاهد جان باز آ، در غیب جهان کم زن

نقش رخ زیبا را، در پرده عالم زن

راز ابدیت را، در پردهْ نهان گردان

یا رخ به جهان بنما وز سرّ ازل دم زن

اوضاع جهان بنگر، در هم شده چون زلفت

بر نظم جهان دستى، بر طرّه پر خم زن

چون دلبر آفاقى، مشکن صف دلها را

چون کعبه عشّاقى حرفى ز صفا هم زن

از ابلق نُه گردون، جولان به جهان تا کى

زان موکب ازرق سوز، بر اشهب و ادهم زن

مانند خلیل اى جان، آتشکده گلشن کن

بازار صنم بشکن، راه بت اعظم زن

هم شعله موسى را، در وادى طور افروز

هم سرّ مسیحا، را بر سینه مریم زن

چون خسرو امکانى، بر کشور گردون تاز

چون پرتو سبحانى، بر عرش معظم زن

لاهوت مسیحا را، محو رخ زیبا کن

وآشوب کلیسا را، زین معجزه بر هم زن

هم قصّه ى حسنت را، بر خیل ملایک گو

هم شعله ى عشقت را، بر خرمن آدم زن

حال دل مشتاقان، با سانحه‏اى خوش کن

فال دل بدنامان، بر بارقه غم زن

صد قافله دل گم شد، در هر خم گیسویت

دستى پى دلجویى، بر گیسوى پر خم زن

موجى ز یم جودت، بر سبطى و قبطى ریز

هنگامه ى فرعونان، بر آتش از آن بم زن

حالى که رقیبانت، مَستند ز چشمانت

زابروى کمان تیرى، بر سینه ى ما هم زن

ناز تو و شوق ما، بگذشت ز حد جانا

زان عشوه ى پنهانى، راه دل ما کم زن

زخمى که (الهى) راست، در سینه ز هجرانت

تا چند نمک پاشى، رحمى کن و مرهم زن

۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

سه غزل زیبا

غزل دعای مرغ بسمل
نظر تو گر به خوبان پی خط و خال باشد
دل ما به کوه و صحرا پی آن غزال باشد
به غم فراق شادم به امید آنکه روزی
پی تیره شام هجران سحر وصال باشد
ز بتم که جز خیالی به سرای دل نیاید
چه کنم اگر نگویم که جهان خیال باشد
خم و چین زلف مشکین بگشا به روی دل ها
نپرد ز دام مرغی که شکسته بال باشد
ز دلیل فصل و وصلش سخن ای حکیم بر گو
که به غیر درس عشقت همه قیل و قال باشد
من و این دل هوایی که نباشدش صفایی
چه توقعم که آیینه ی آن جمال باشد
ز حجاب صورت آنگه که بر آیی ای دل آگه
ز تو بر جمال معنی نظر مجال باشد
چه دهی به این و آن دل چه کنی به رَبع منزل
که خیام یار مشگل دمن و طلال باشد
چه ثنات گویم ای جان که زدی به تیر عشقم
که دعای مرغ بسمل به زبان حال باشد
نه مهی نه مهر تابان نه گلی نه سرو بستان
نه ملک به باغ رضوان به چنین جمال باشد
نه الهیم گر ای گل ز تو نالمی چو بلبل
که زبان شکوه با دل ز غم تو لال باشد
الهی – 401 ص

همه شب در فراقت ناله چون مرغ سحر کردم
که گلزار جهان را چون دل خود پر شرر کردم
به امیدی که بینم نو گل رویت به گلزاری
سحرگه با نسیم صبحدم عزم سفر کردم
ز هر گامی به کویت وصل جستم دورتر گشتی
چه از فریاد شب دیدم چه با آه سحر کردم
ز هر ذره نهانی ناله عشق تو بشنیدم
جهانی را رقیب خویش دیدم ناله سر کردم
تو بایک جلوه در عشقت چو شمعم سوختی من هم
به یک شعله دو صد پروانه را بی بال و پر کردم
ز نقش سود این عالم مگر بفریبدم چشمت
که جز سودای عشقت در همه سودی ضرر کردم
ز فیض گریه خندانم چو شمع از شوق جانانم
سراپا سوختم محو امتیاز پا و سر کردم
در این دریای بی پایان که چون موجیم سر گردان
چه حاصل چون فلک گر جیب و دامن پر گهر کردم
چو من گم گشته در گیتی نشان نبود ز پایانش
به هر سو راه پیمودم به هر وادی گذر کردم
حکایت های هجران در کتاب سینه بنوشتم
دم از نطوی السما (1) می زد حکایت مختصر کردم
الهی پاکدل زآلایش کون و مکان بودی
به خاکت پای بند جلوه ی نقش و صور کردم
(1) اشاره به آیه 104 سوره انبیاء(21) می باشد به این معنا: روزى كه آسمانها را مانند طومار در هم پيچيم ...
الهی – 402 ص

صد چاک کن نه اطلس چرخ کهن را
زین کهنه بر تن چند خواهی پیرهن را
در گلشن جان پر زن از باغ طبیعت
تا نشنوی غوغای این زاغ و زغن را
بیرون شو از زندان طبع دون زمانی
یوسف رخا بنگر جمال خویشتن را
گردون دون گر دشمن جان شد میندیش
کی پنجه بر تابد عجوزی تهمتن را
چون غنچه هنگام سحر بیدار دل شو
تا بشنوی آوای مرغان چمن را
بشکن به نیروی خرد ای مرد ایزد
سر پنجه اوهام خام اهرمن را
آخر به کوی دوست گیرد دوست منزل
گو رهزن اطلالی و ربع و دمن را
چون شانه زن بر چین آن مشکین دو گیسو
بر هم زن از یک سو ختا یک سو ختن را
مشتاق دیداریم در طور تجلی
کم کن بتا ناز و عتاب و لا و لن را
هم شمع و هم پروانه ام کان مه الهی
هم خواهد از من ساختن هم سوختن را
الهی – 403 ص