غزل طهوریه
معاشران که ز صهبای عشق سر مستند
به تار زلف تو کز جان علاقه بگسستند
می طهور که در باغ جنت است امروز
زدند و ساغر نه چرخ سفله بشکستند
حریف عقل که زد راه نغمه ی عشاق
سپاهیان جنون دست فتنه اش بستند
چه خوش ز فرط محبت شب فراق حبیب
بسوختند و در آتش چو شمع بنشستند
سخن ز سدره و سرو بهشت کوته کن
که پیش قامت زیبا نگار ما پستند
تو آفتاب وجودی و دلبران پیشت
به بارگاه عدم چون ستاره بنشستند
تو آفتاب کمالی و شاهدان جمال
چو ذره در تو به حیرانیند اگر هستند
طرب کنیم به صحرای جان کنون کز رشک
در سرای طبیعت به روی ما بستند
روان به عالم روحانیان کند آهنگ
الهی پر سیمرغ عقل بشکستند
الهی – 424
معاشران که ز صهبای عشق سر مستند
به تار زلف تو کز جان علاقه بگسستند
می طهور که در باغ جنت است امروز
زدند و ساغر نه چرخ سفله بشکستند
حریف عقل که زد راه نغمه ی عشاق
سپاهیان جنون دست فتنه اش بستند
چه خوش ز فرط محبت شب فراق حبیب
بسوختند و در آتش چو شمع بنشستند
سخن ز سدره و سرو بهشت کوته کن
که پیش قامت زیبا نگار ما پستند
تو آفتاب وجودی و دلبران پیشت
به بارگاه عدم چون ستاره بنشستند
تو آفتاب کمالی و شاهدان جمال
چو ذره در تو به حیرانیند اگر هستند
طرب کنیم به صحرای جان کنون کز رشک
در سرای طبیعت به روی ما بستند
روان به عالم روحانیان کند آهنگ
الهی پر سیمرغ عقل بشکستند
الهی – 424
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر