۱۳۸۸ مرداد ۸, پنجشنبه

چند غزل زیبا

غزل نرگس مست
این نرگس چشمانت چون فتنه بخواب اولی
وز سنبل مشکینت بر چهره نقاب اولی
زان نرگس مست افکن گه تیر نگه بر من
مست ار به خطا افتاد تیرش ز صواب اولی
چون ساقی شیرین لب می تلخ دهد بستان
زان شاهد لطف آیین مستانه عتاب اولی
تحصیل غم عشقت در مدرسه نتوان کرد
در کوه و بیابان ها با چشم پر آب اولی
تا عذر گنه خواهد آن یار کریم از ما
در دفتر ما گر نیست حرفی ز ثواب اولی
ای طایر جان منشین چون جغد در این ویران
گلزار جنان ما را زین کهنه خراب اولی
یک هفته در این گلشن گر ناله کند بلبل
سالی به سر گلبن فریاد غراب اولی
جان در ره عشق یار دادیم الهی وار
گر عاشق دیداری در راه شتاب اولی
الهی - 427
تضمین:
اين خرقه که من دارم در رهن شراب اولي * وين دفتر بي‌معني غرق مي ناب اولي

غزل صحرای خیال
اگر از دام خیال ای دل دانا برهی
خسرو عقلی و شایسته ی دیهیم شهی
تویی اسکندر و ظلمات تو صحرای خیال
روح سر چشمه حیوان و خرد خضر رهی
چند از دام خیالات بر افشان پرو بال
ای همای خرد آزرده در این دامگهی
از تنک پرده اوهام چو بیرون نگریم
زین سیه خانه به اقلیم بقائیست رهی
دو جهان عرصه ی جولانگه اندیشه تست
تو در این تیره جهان خیره به خاک سیهی
دل چون آینه را زنگ هوا بزدایید
کاندر آن جلوه کند طلعت فرخنده مهی
خوش که در تیره شب دهر دغا بشتابیم
شاید از مشرق حسنش بدمد صبحگهی
راه پر پیچ و خم طره تارش گیریم
که به سر منزل مقصود جز این نیست رهی
دل چو آیینه بیارای بدانش هر چند
نتوان بی نظر عشق بر آن مه نگهی
کشته ی فوج خیال است الهی ورنه
بشکند حمله ی اسپهبد عقلش سپهی
الهی – 427

اثر ناله عشاق
به جهان گر اثر ناله عشاق نبود
زیر صد پرده جهانی به تو مشتاق نبود
زیر صد پرده نهان است و عیان است رخت
گر نهان بود چنین شهره آفاق نبود
جلوه روی تو چون روز عیان شد بر خلق
گر شب زلف سیه حاجب اشراق نبود
غیر عاشق همه کس نیز خریدار تو بود
هیچ گوهر به بهای دل عشاق نبود
قامت چرخ خمید و کمر کوه شکست
بار عشقت که بر آن طاقت ماطاق نبود
خبری بود نبود از دل کسری کسرا
به جهان گر دل بشکسته ی آن طاق نبود
پی صید تو دویدیم به صحرای طلب
که غزالی چو تو سیمین و ثمین ساق نبود
الهی – 428

غزل سیاریه
عارفان را در ره دیر و کلیسا کار نیست
عشقبازان را مجال سبحه و زنار نیست
در هم است احوال عالم وز خم زلف بتی
خوش حکایت می کند کس واقف اسرار نیست
چون کند مشکین جهانی را نسیم صبحگاه
گر گذارش در خم گیسوی آن دلدار نیست
می فرستد با سپاه غمزه چون تیر و کمان
با جهان گر ترک مستش بر سر پیکار نیست
ثابت اند عشق دل سیار کوی دوست جان
در سپهر اینگونه هرگز ثابت و سیار نیست
طایر عقلیم و سیمرغ تجرد ای دریغ
از کهن دام طبیعت دانه جستن کار نیست
چرخ با ما گرچه می گردد به صحرای طلب
چون سر سودایی ما گنبد دوار نیست

غزل یوسفی جمال
در آیینه ای صنم نخواهم نظر کنی
که ترسم زدرد عشق تو خود ناله سر کنی
تو ای یوسفی جمال از آن حسن بی مثال
اگر پرده بر کشی جهان پرده در کنی
گرم ناوک هلاک به مژگان زنی چه باک
خوش آن سینه ای که چاک بدان نیشتر کنی
شبی گفتی از وفا که در محفل صفا
تو ای آفتاب حسن شب ما سحر کنی
در آیینه جهان جمالش بود عیان
گر از چشم عاشقان به گیتی نظر کنی
کجا سر نهی چو گو به چوگان زلف او
تو کز تیغ ابرویش ز کشتن حذر کنی
الهی شب فراق تو و آه اشتیاق
که روشن روان چو شمع ز سوز جگر کنی
الهی – 429

غزل
گفتمش خواهم وصالت گفت هی
گفتمش یابم چو خواهم گفت نی
گفتمش بر گو محال آمد وصال
گفت آری تا تو خود بینی و وی
گفتمش چون شمع چند این سوز و ساز
گفت سالک اینچنین ره کرد طی
گفتمش با عقل خوش تر یا جنون؟
گفت مجنون گرد و عاشق گرد و حی
گفتمش نالم همه شب تا سحر
گفت از دل گر بنالی همچو نی
گفتمش هشیار گردم یا که مست
گفت مست، اما نه از تأثیر می
گفتم آخر یار بی همتای خویش
کی در آغوش آورم هیهات کی
گفت الهی ذره گردد آفتاب
لیک عشق این کار سازد عقل نی

این غزل را در ستایش حضرت استاد خود سید اجل معلم الحکمه البرهانیه و الاشراقیه العمیه و العملیه
آقای آقا بزرگ خراسانی قدس سر العالی سروده:
غزل آفتاب عشق
ای جمال دانش و دین پرتو روی شما
آفتاب عشق و ایمان تابد از کوی شما
ملک و دانش رای و بینش مجد و بخشش تا ابد
جمع بادا در پریشان طره ی موی شما
ای همای دولت ارباب همت پای بند
چون دل اهل نظر در دام گیسوی شما
وی به چشم همتت نه خرمن گردون کفی
خوش ی پروین چه باشد در ترازوی شما
هم به معنا اهل بینش راست رویت قبله گاه
هم به صورت اهل دانش را حرم کوی شما
پیش از ان کز باغ دل ها بر دمد گلبرگ شوق
بر مشام جان هشیاران رسد بوی شما
گر نوازی چون شهان آیم حضورت ور نه باز
می کشم ناز گدایان سر کوی شما
ور به کویت راه دل بستی گشایم راز خویش
بگذرد هر گه صبا بر طرف مشکوی شما
گر الهی را زبان شیر است در صید سخن
نیست الا زالتفات چشم آهوی شما
نظم چون آب روان افشاند بر خاکت که داشت
دل هوای آتشین لعل سخن گوی شما
الهی – 430

غزل آینه حسن یار
نگارم ساخت مأوی در دل دل
به ره بگذار دل آ در دل دل
ز دانشور مپرس احوال دلبر
جمالش هست پیدا در دل دل
ز حسن دل ربای حضرت دوست
هزاران پرده بگشا در دل دل
دو عالم را خرد آیینه آراست
رخش آئینه آرا در دل دل
محیط فکر بی پایان ادراک
چو یک حلقه به صحرا در دل دل
اگر عالم کتاب حق تعالی است
همه نقش است و معنی در دل دل
جمالش بر تو پنهان است و ماراست
چو خورشید آشکارا در دل دل
شبی گفتم در آن خلوت بدان یار
که دائم باشدت جا در دل دل
بگفت آری ولی از ما نشان نیست
ز فکر توست غوغا در دل دل
الهی عقل و هوش و دانش افکند
که عشق آمد تماشا در دل دل
الهی – 431

غزل شهریاری از دیاری بر نخاست
از دیاری شهریاری بر نخاست
پیش یار آیینه داری بر نخاست
آنکه به گردد به دستش روزگار
روزگاری شد به کاری بر نخاست
زین همه آواره در صحرای عشق
چون دل من بی قراری بر نخاست
غیر برق عشق عالم سوز من
زآتش هستی شراری بر نخاست
از من بیدل چه می خواهد حبیب
کاری از بی اختیاری بر نخاست
گل ز صحرای طبیعت رخت بست
زانکه باد نو بهاری برنخاست
هوشیارا چشم پوش از روزگار
یاری از بی اعتباری برنخاست
غنچه ی عیش و طرب از باغ دهر
بر نشد تا خیل خاری بر نخاست
بر درخت طبع باری بر مپیچ
کز بن این شاخ باری بر نخاست
ما و معشوقی که بی الطاف او
از خلایق هیچ کاری بر نخاست
چون الهی بنده ای در بند عشق
از دیاری شهریاری برنخاست
الهی – 432

غزل دوستان به اتحاد و یک رنگی کوشید
بیا تا شمع هم پروانه ی هم یار هم باشیم
در این گلشن بهار هم گل هم خار هم باشیم
پریشان خاطران بر گرد هم از جان و دل گردیم
ز شهر آوارگان در دشت غم غمخوار هم باشیم
به صحرای صفا در پرده با هم راز هم گوییم
به گلزار وفا هم ناله ی هم، زار هم باشیم
شبان تیره را روشن کنیم از مهر یکدیگر
در این تاریک محفل شمع گل رخسار هم باشیم
ز یک رنگی به هم آیینه وار اوصاف هم گوییم
به یکتایی دل هم دیده ی بیدار هم باشیم
به جان سوزی رفیق شعله های اشتیاق هم
به دلداری حریف خصم آتش بار هم باشیم
چو یاران نبی در صفه توحید بنشینیم
صفای هم گل هم باغ هم گلزار هم باشیم
اویس و بوذر و مقداد و سلمان و حبیب و هم
کمیل و زید و حجر و میثم و عمار هم باشیم
گروهی بی سر و سامان سر اندر راه هم بازیم
سپاهی گمشده سلطان سپه سالار هم باشیم
رقیب ار آتش افروزد که ما را آشیان سوزد
پناه هم ز آب دیده ی خون بار هم باشیم
عدوی کینه جو بر هم زند گر آشیان ما را
خرابی را وطن سازیم و جغد زار هم باشیم
در این سختی طبیب درد بی درمان هم گردیم
بدین زندان گروه بی دلان دلدار هم باشیم
متاع جان پاک ما رقیب ار قدر نشناسد
بهای گوهر هم رونق بازار هم باشیم
شب ظلمت چراغ شادی از صحبت بر افروزیم
به روز هوشیاری رهبر افکار هم باشیم
حریفان مست و تیر انداز و ما پروای هم داریم
رقیبان رند و غافل گیر و ما هوشیار هم باشیم
گر از دام بلا رستیم هم پرواز هم گردیم
ور از تیر فلک خستیم در طومار هم باشیم
الهی دشمنان دادند دست دوستی با هم
چرا ما دوستان پیوسته در پیکار هم باشیم
الهی - 432

۲ نظر:

  1. متاع جان پاک ما رقیب ار قدر نشناسد
    بهای گوهر هم رونق بازار هم باشیم

    پاسخحذف
  2. خیلی عالی مازبالاییم وبالامیرویم

    پاسخحذف