غزل محرابیه
تعالی الله از آن چشم پر از خواب
و زان ابرو که خوبان راست محراب
وز آن زلفین چون سنبل پریشان
پریشان خاطران را کرده بی تاب
دو مشکین گیسوان چون زنگی مست
شکست چین به هر چین و به هر تاب
به مژگان خنجری آن سان که بگرفت
به نیروی تهمتن خون سهراب
جبین نیمی ز قرص ماه و در زلف
چو در تاریک شب تابنده مهتاب
رخی خورشید سان خورشید اگر داشت
دهانی غنچه وش لعلی شکر خواب
ز آتشبار لعل آبدارش
لب تسنیم و کوثر گشت سیراب
به گفتار از لب شیرین همی ریخت
شکر گلخند او بر روی عناب
قدش سرو و رخش گل بر سر سرو
که جز در باغ حسن اوت نایاب
یکی سیب زنخ واندر به چاهش
هزاران یوسف دل از پی آب
رخ و زلف و خط و خالش همی گفت:
الهی را بهشت این است دریاب
الهی – 426
آینه ی جان
ما عیان زآینه جان رخ جانان کردیم
عالمی بر رخ این آینه حیران کردیم
ز رخش پرده گشودیم و در آیینه ی چرخ
عکسی از طلعت خورشید فروزان کردیم
عاشقان تا ز پریشانی خاطر برهیم
مجمعی در خم آن زلف پریشان کردیم
شاید آرامگه طرفه غزالان گردد
عاشقان عرصه ی دل کوه و بیابان کردیم
صید عنقای تو قصد دل مشتاقان بود
دام اندیشه به گوشه که پنهان کردیم
دل به هجر تو سپردیم به اندیشه ی وصل
کار عشق است که نایافته پایان کردیم
منزل یار به اغیار دغا نتوان داد
این دل ماست که خلوتگه جانان کردیم
با الهی سخن از وصل فریب است و خیال
که بنای دل خویش از گل هجران کردیم
الهی – 426
تعالی الله از آن چشم پر از خواب
و زان ابرو که خوبان راست محراب
وز آن زلفین چون سنبل پریشان
پریشان خاطران را کرده بی تاب
دو مشکین گیسوان چون زنگی مست
شکست چین به هر چین و به هر تاب
به مژگان خنجری آن سان که بگرفت
به نیروی تهمتن خون سهراب
جبین نیمی ز قرص ماه و در زلف
چو در تاریک شب تابنده مهتاب
رخی خورشید سان خورشید اگر داشت
دهانی غنچه وش لعلی شکر خواب
ز آتشبار لعل آبدارش
لب تسنیم و کوثر گشت سیراب
به گفتار از لب شیرین همی ریخت
شکر گلخند او بر روی عناب
قدش سرو و رخش گل بر سر سرو
که جز در باغ حسن اوت نایاب
یکی سیب زنخ واندر به چاهش
هزاران یوسف دل از پی آب
رخ و زلف و خط و خالش همی گفت:
الهی را بهشت این است دریاب
الهی – 426
آینه ی جان
ما عیان زآینه جان رخ جانان کردیم
عالمی بر رخ این آینه حیران کردیم
ز رخش پرده گشودیم و در آیینه ی چرخ
عکسی از طلعت خورشید فروزان کردیم
عاشقان تا ز پریشانی خاطر برهیم
مجمعی در خم آن زلف پریشان کردیم
شاید آرامگه طرفه غزالان گردد
عاشقان عرصه ی دل کوه و بیابان کردیم
صید عنقای تو قصد دل مشتاقان بود
دام اندیشه به گوشه که پنهان کردیم
دل به هجر تو سپردیم به اندیشه ی وصل
کار عشق است که نایافته پایان کردیم
منزل یار به اغیار دغا نتوان داد
این دل ماست که خلوتگه جانان کردیم
با الهی سخن از وصل فریب است و خیال
که بنای دل خویش از گل هجران کردیم
الهی – 426
salam سلام علی جان زحمت تان درخور تقدیر است بیشتر خرسند شدم که اینجا بلوگ را گشودیدمانعی از هیچ طرف برای اشعار و نوشته ها وجود نخواهد داشت من نیز مدتی است بعد از حوادث دلخراش در ایران از بلوگفا انتقال کردم.
پاسخحذف