غزل قرآنیه
چه خوش است یک شب بکشی هوا را
به خلوص خواهی ز خدا خدا را
به حضور خوانی ورقی ز قرآن
فکنی در آتش کتب ریا را
شود آنکه گاهی بدهند راهی
به حضور شاهی چو من گدا را
طلبم رفیقی که دهد بشارت
به وصال یاری دل مبتلا را
مگر آشنایی ز ره عنایت
بخرد به خاری گل باغ ما را
فلکا شکستی دل عاشقان را
به چه روی بستی کمر جفا را
چو شکستی این دل مشو ایمن از وی
که بسوزد آهش قلم قضا را
نه حریف مایی فلکا که یارم
شکند به نازی صف ماسوی را
بشکست رونق ز بتان بت من
ز صنم بیاراست حرم خدا را
نه به راه کویش سفری خرد را
نه به باغ حسنش گذری صبا را
نه ز دام شوق تو رهد الهی
نه به درد عشقت اثری دوا را
الهی – 398
غزل وصالیه
نوید وصل دادی تا تو ای با مهر یار امشب
حریفان یک به یک کردند از کویت فرار امشب
من و دل هم بر این پیمان که از کوی تو بگریزم
کمندی سخت افکندی ز زلف تابدار امشب
بیفکندی کمند از زلف و بگرفتی کمان زابرو
خدنگ از تیر مژگان کیست مرد کارزار امشب
صراحی از ادب خاموش و مطرب پای تا سر گوش
حریفان در رخت مدهوش و ساقی در خمار امشب
رقیبان چشم در خوابند و من بیدار دیدارش
چه خوش زین طالع بیدار گشتم بخت یار امشب
مرا بیدار می دارد که بینم روی او ورنه
همه در خواب رفتند انجم شب زنده دار امشب
تو خورشید شب و روزی و گر شمع شب افروزی
بیاتا جان من سوزی دمی پروانه وار امشب
خیالت دلبرا هم آشیانم گشته کز رحمت
قفس بر مرغ جان گردیده باغ لاله زار امشب
غم و حشرت سر آمد صبحگاه شام هجران شد
وز این گرداب هائل کشتی آمد بر کنار امشب
نمایند این خلایق زانعکاس روی زیبایت
تماشای دل حیران من آیینه وار امشب
الهی دل گرفت از طره خوبان به امیدی
که با زلف تو پیوندد کجایی ای نگار امشب
الهی – 399
غزل غزالیه
آهوی ختا مگر ختا کردی
بر ما نظر از ره وفا کردی
بستی به وفا هزار عهد آخر
بشکستی و بیشتر جفا کردی
یکتا شده ای به حسن کز عشقت
پشت فلک و ملک دو تا کردی
شد هیأت جمع عاشقان تفریق
یعنی سر زل بسته وا کردی
هر غمزه ی نوظهور بنمودی
یک فتنه ی تازه ای به پا کردی
تنها نه که رند مست مفتون شد
مفتون دل شیخ و پارسا کردی
این طرف که ای غزال در طرفی
صد شیر گرفتی و رها کردی
از دیده نهان شدی و اندر دل
ای شاهد شهره جلوه ها کردی
شرح لبش ای صبا مگو کز غم
پیراهن غنچه را قبا کردی
روزی برسی به دولت وصلش
کاخر شب هجر ناله ها کردی
جز درد الهی ازغم عشقت
درد همه عاشقان دوا کردی
الهی – 400
غزل چراگاه غزالان
تماشا کن بیابان شد دل ما
چراگاه غزالان شد دل ما
صبا بویی ز مشگین مویی آورد
که رشک باغ رضوان شد دل ما
به دام کافر آیین زلفی افتاد
که مرغ باغ ایمان شد دل ما
رخش زآیینه ی دل گشت پیدا
که مهر و ماه تابان شد دل ما
قبول ذره ی خورشید او گشت
که خورشید درخشان شد دل ما
به صورت منگری کز دولت عشق
به معنی عرض رحمان شد دل ما
به صحرای تفکر موسی عقل
به تیه عشق حیران شد دل ما
گدای درگه عشقیم از آن رو
به ملک عقل سلطان شد دل ما
ز الطاف نسیم صبحگاهی است
اگر مرغ سحر خوان شد دل ما
به یاد قامت دلبر الهی
سهی سرو خرامان شد دل ما
الهی - 400
--------------------------------
غزل سیمرغ وجود
در آن سر هبوط روح باین شده
دل در اندیشه آن کز چه دیار آمده ایم
واندر این منزل ویران به چه کار آمده ایم
به خطا آمده ایم از پی آهوی ختا
یا به بوی خوش آن مشک تتار آمده ایم
چیست صیاد و چه دامیست نهان کز همه سو
ما که سیمرغ وجودیم شکار آمده ایم
به امیدی که شود باز مگر غنچه ی راز
باز در رهگذر باد بهار آمده ایم
سر این مسئله دانشور حکمت می گفت
که به نو کردن این کهنه حصار آمده ایم
یا که در پیش رخ یار جهان آینه ایست
ما در این آینه عکس رخ یار آمده ایم
یا ز صحرای عدم تا به گلستان وجود
بهتماشای گلی این همه خار آمده ایم
به تماشای دل آرایی نقاش جهان
اندر این عالم پر نقش و نگار آمده ایم
گفتمش فکر تو مج است و گمان نیست مرا
کاندراین بحر ز موجی به کنار آمده ایم
چرخ دام است و خرد دانه الهی صیاد
پی عنقای خیالش به شکار آمده ایم
الهی - 401
چه خوش است یک شب بکشی هوا را
به خلوص خواهی ز خدا خدا را
به حضور خوانی ورقی ز قرآن
فکنی در آتش کتب ریا را
شود آنکه گاهی بدهند راهی
به حضور شاهی چو من گدا را
طلبم رفیقی که دهد بشارت
به وصال یاری دل مبتلا را
مگر آشنایی ز ره عنایت
بخرد به خاری گل باغ ما را
فلکا شکستی دل عاشقان را
به چه روی بستی کمر جفا را
چو شکستی این دل مشو ایمن از وی
که بسوزد آهش قلم قضا را
نه حریف مایی فلکا که یارم
شکند به نازی صف ماسوی را
بشکست رونق ز بتان بت من
ز صنم بیاراست حرم خدا را
نه به راه کویش سفری خرد را
نه به باغ حسنش گذری صبا را
نه ز دام شوق تو رهد الهی
نه به درد عشقت اثری دوا را
الهی – 398
غزل وصالیه
نوید وصل دادی تا تو ای با مهر یار امشب
حریفان یک به یک کردند از کویت فرار امشب
من و دل هم بر این پیمان که از کوی تو بگریزم
کمندی سخت افکندی ز زلف تابدار امشب
بیفکندی کمند از زلف و بگرفتی کمان زابرو
خدنگ از تیر مژگان کیست مرد کارزار امشب
صراحی از ادب خاموش و مطرب پای تا سر گوش
حریفان در رخت مدهوش و ساقی در خمار امشب
رقیبان چشم در خوابند و من بیدار دیدارش
چه خوش زین طالع بیدار گشتم بخت یار امشب
مرا بیدار می دارد که بینم روی او ورنه
همه در خواب رفتند انجم شب زنده دار امشب
تو خورشید شب و روزی و گر شمع شب افروزی
بیاتا جان من سوزی دمی پروانه وار امشب
خیالت دلبرا هم آشیانم گشته کز رحمت
قفس بر مرغ جان گردیده باغ لاله زار امشب
غم و حشرت سر آمد صبحگاه شام هجران شد
وز این گرداب هائل کشتی آمد بر کنار امشب
نمایند این خلایق زانعکاس روی زیبایت
تماشای دل حیران من آیینه وار امشب
الهی دل گرفت از طره خوبان به امیدی
که با زلف تو پیوندد کجایی ای نگار امشب
الهی – 399
غزل غزالیه
آهوی ختا مگر ختا کردی
بر ما نظر از ره وفا کردی
بستی به وفا هزار عهد آخر
بشکستی و بیشتر جفا کردی
یکتا شده ای به حسن کز عشقت
پشت فلک و ملک دو تا کردی
شد هیأت جمع عاشقان تفریق
یعنی سر زل بسته وا کردی
هر غمزه ی نوظهور بنمودی
یک فتنه ی تازه ای به پا کردی
تنها نه که رند مست مفتون شد
مفتون دل شیخ و پارسا کردی
این طرف که ای غزال در طرفی
صد شیر گرفتی و رها کردی
از دیده نهان شدی و اندر دل
ای شاهد شهره جلوه ها کردی
شرح لبش ای صبا مگو کز غم
پیراهن غنچه را قبا کردی
روزی برسی به دولت وصلش
کاخر شب هجر ناله ها کردی
جز درد الهی ازغم عشقت
درد همه عاشقان دوا کردی
الهی – 400
غزل چراگاه غزالان
تماشا کن بیابان شد دل ما
چراگاه غزالان شد دل ما
صبا بویی ز مشگین مویی آورد
که رشک باغ رضوان شد دل ما
به دام کافر آیین زلفی افتاد
که مرغ باغ ایمان شد دل ما
رخش زآیینه ی دل گشت پیدا
که مهر و ماه تابان شد دل ما
قبول ذره ی خورشید او گشت
که خورشید درخشان شد دل ما
به صورت منگری کز دولت عشق
به معنی عرض رحمان شد دل ما
به صحرای تفکر موسی عقل
به تیه عشق حیران شد دل ما
گدای درگه عشقیم از آن رو
به ملک عقل سلطان شد دل ما
ز الطاف نسیم صبحگاهی است
اگر مرغ سحر خوان شد دل ما
به یاد قامت دلبر الهی
سهی سرو خرامان شد دل ما
الهی - 400
--------------------------------
غزل سیمرغ وجود
در آن سر هبوط روح باین شده
دل در اندیشه آن کز چه دیار آمده ایم
واندر این منزل ویران به چه کار آمده ایم
به خطا آمده ایم از پی آهوی ختا
یا به بوی خوش آن مشک تتار آمده ایم
چیست صیاد و چه دامیست نهان کز همه سو
ما که سیمرغ وجودیم شکار آمده ایم
به امیدی که شود باز مگر غنچه ی راز
باز در رهگذر باد بهار آمده ایم
سر این مسئله دانشور حکمت می گفت
که به نو کردن این کهنه حصار آمده ایم
یا که در پیش رخ یار جهان آینه ایست
ما در این آینه عکس رخ یار آمده ایم
یا ز صحرای عدم تا به گلستان وجود
بهتماشای گلی این همه خار آمده ایم
به تماشای دل آرایی نقاش جهان
اندر این عالم پر نقش و نگار آمده ایم
گفتمش فکر تو مج است و گمان نیست مرا
کاندراین بحر ز موجی به کنار آمده ایم
چرخ دام است و خرد دانه الهی صیاد
پی عنقای خیالش به شکار آمده ایم
الهی - 401