طایر هوشیار
دوش تا در قفس این طایر هشیار افتاد
تا سحر جز هنر ناله ز هر کار افتاد
ای عجب عکس رخش خانه دل روشن کرد
نیمه شب پرتو خورشید به دیوار افتاد
راه پر پیچ و خم زلف تو پیمود دلم
کار این نوسفر آخر به شب تار افتاد
شرر ناله که بر قلب فلک آتش زد
بی اثر در دل بی باک تو ای یار افتاد
عکس رویت که در آیینه ی دل عشق نهفت
خیمه بیرون زد و در دیده اغیار افتاد
جلوه ی مهر و مه و زهره پدیدار آمد
برقی از عشق چو بر گنبد دوار افتاد
مطرب عشق الهی طرب انگیز نواخت
رقص در بزمگه ثابت و ثیار افتاد
الهی – 469
تاراج شهر دل ها
باز آمدی ای دلستان تا شهر دل ویران کنی
وز عشق شهر آشوب خود تاراج ملک جان کنی
باز آمدی ای نازنین در جلوه گاه ماء و طین
کز هر کف خاک زمین صد یوسف کنعان کنی
باز آمدی کز راه لطف آتش زنی بر جان مرا
صد چشمه ی کوثر عیان زآن آتش سوزان کنی
باز آمدی تا هر شهی سازی گدای کوی خود
وانگه گدای عشق را بنوازی و سلطان کنی
باز آمدی تا شمع وش سر تا قدم افروزیم
تا سوز و سازی خوش عیان زین بی سر و سامان کنی
باز آمدی ای مهربان تا مهر و ماه آسمان
چون دیده ی روشن دلان بر روی خود حیران کنی
باز آمدی کز یک نظر سازی ز خویشم بی خبر
آری به کوی دل گذر وآن کلبه را رضوان کنی
باز آمدی شورش کنان چون نوح دوران تا جهان
از اشک چشم عاشقان مستغرق طوفان کنی
باز آمدی سر مست و خوش آری الهی را به هش
و از مهر گردون دلبری در چه مه کنعان کنی
الهی – 470
آه دل مظلومان بی شک اثری دارد
شام غم بیماران روشن سحری دارد
پروانه ز مشتاقی بر شمع فکند آتش
آری دل مشتاقان سوزان شرری دارد
آهی که بود جانسوز از صدق دلی خیزد
مرغی که کند فریاد بشکسته پری دارد
جانی که بود مغرور دور است ز جانان دور
بشکسته دل مهجور سویش گذری دارد
هر مرغ در این گلشن نالد ز غمی لیکن
آوای غم عشقت سوز دگری دارد
نی هر که حریص آید بر قدر بیفزاید
آسوده شو از زحمت هر کس قدری دارد
با آنکه چو خورشیدی بر عالمیان پیدا
چشمی به تو پنهانی صاحب نظر دارد
گرما ز سیه کاری زشتیم ، تو زیبایی
وز حسن تو کار ماه هم زیب و فری دارد
زلف تو الهی را گر در شب تار افکند
هم شام سیه روزان تابان قمری دارد
الهی – 470
کشتی دل را به الطاف خدا باید سپرد
دل به همراه نگاهی از قفایی رفت رفت
واز پی چشم سیاهی دل به جایی رفت رفت
عشق با مه طلعتی آزاده جانی باخت باخت
سوی صاحب دولتی گر بی نوایی رفت رفت
ناز چشمش با کلیمی لنترانی گفت گفت
شهریاری را عتابی با گدایی رفت رفت
شاهباز زلف او ناگه به مرغان چمن
شهپر نازی زد آنگه بر فضایی رفت رفت
کشتی دل را به الطاف خدا باید سپرد
کاندرین دریا ز موجی ناخدایی رفت رفت
اندرین گلشن گلی گر باغبانی چید چید
ور ز خار حسرتش بر کف جفایی رفت رفت
آتش عشق بتان گر خرمن جان سوخت سوخت
آبروی عقل بر باد فنایی رفت رفت
شهسوار عشق گر بر کشور دل تاخت تاخت
بر سر از آن ترک غارتگر بلایی رفت رفت
بوسه ای از مهر، ماه دلستانی داد داد
واز الهی نیم جانی در بهایی رفت رفت
الهی – 471
rawansh shado yadash gerami garche ham yadash hasto ham yadegarani niko pesar wa dokhte farzanesh dar bin ma chon dorhaye geranbaha midrakhshand
پاسخحذفرقص در بزمگه ثابت و سیار افتاد
پاسخحذفتا سحر جز هنر ناله ز هر کار افتاد
پاسخحذف