غزل جذبه عشق
می دهد میگیرد این طرار کیست
می رود می آید این عیار کیست
چشم عقل و هوش مدهوش وی است
پیش چشم مست او هوشیار کیست
می فریبد غمزه آن دلفریب
پیش تیر غمزه اش دلدار کیست
آنکه آراید جمال گلرخان
وانکه بخشد جلوه گلزار کیست
وانکه چرخ و انجم و لیل النهار
کرده جذب عشق او سیار کیست
وانکه شاهان را مرصع تاج داد
هم گدا را چشم گوهر بار چیست
با الهی کس نمی گوید به راز
دل چه و دلبر که و دلدار کیست
555 – الهی
لباس دلربایی
من عاشقم بر دلبری مشکین کمندی
ماه مسیحا مذهبی زنار بندی
شامی رخی رومی قدی تازی نگاهی
شکر لبی شیرین دهانی نوشخندی
بر قامتش زیبا لباس دلربایی
آنسان که بر اندام طاوسی پرندی
مستی ندیدم این چنین عاقل فریبی
حسنی ندیدم این چنین عالم پسندی
من چون دهانش تنگدل او شاد خاطر
من همچو زلفش سر به زیر او سربلندی
او خضر دورانی لبش آب حیاتی
من تشنه کامی خسته حالی مستمندی
سروا گل انداما بتا زاهد فریبا
تا کی الهی را به هجران می پسندی
الهی – 556
مدهوش حسن
کی دل گذارد چشم از تو پوشم
مدهوش حسنت گردیده هوشم
سر قضا داد ساغر به دستم
حکم ازل خواست پیمانه نوشم
گر رند و مستم ایزد پرستم
ساقی بیاور صهبای دوشم
تا با دو یاری یکجان و یکدل
کامی بیابم جامی بنوشم
رأی حکیمان ننمود راهی
رازی تو ای عشق برخوان به گوشم
مشتاق حرفی زان نوش لعلم
محتاج بوسی زان لعل نوشم
در هجرت ای گل مانند بلبل
گه نغمه پرداز گاهی خموشم
حیف است الهی ملک دل و جان
بر لذت تن ارزان فروشم
الهی – 556
شاهد حسن ازل
ای صنم از دلبری چون تو در آفاق نیست
دیده اهل نظر جز به تو مشتاق نیست
شاهد حسن تواند آیت خورشید و ماه
پیش جمالت حجاب پرده نه طاق نیست
ای بت روحانیان شاهد بزم جهان
چون تو به خلقت یکی آیت خلاق نیست
هرچه به غیر از خداست جفت بود وی عجب
غیر دو ابروی دوست جفت یکی طاق نیست
زهر تو شهد است و نیست هیچ در او ذوق عشق
هر که بنوشید و گفت زهر تو تریاق نیست
از دل اگر ناله خاست باز شود دلنشین
وسوسه دیو دون پرتو عشراق نیست
هست در این طرفه باغ چون تو الهی هزار
گرچه نوای غراب نغمه ی عشاق نیست
الهی – 557
من به خدا قائلم
حل نشد از فکر خرد مشکلم
رفت به یغمای تحیر دلم
حیرت و مدهوشی و دیوانگی است
از خرد و فکرت و هش حاصلم
با همه حیرانی و آوارگی
بالله اگر از غم او غافلم
کشتی ما گر نبرد ناخدای
گو نبرد من به خدا قائلم
گر تو هم ای ماه نخواهی مرا
من به خدا مهر تو را مایلم
جان الهی ز غمت گر بسوخت
شکر که شمع تو در این محفلم
الهی - 557
آینه عالم
عکس خود زآیینه ی عالم هویدا کرده ای
عالمی را فتنه آن روی زیبا کرده ای
از جمال خویش نظمی خوش پدید آورده ای
در دو عالم با نظام عشق غوغا کرده ای
عاشقان را ناز ابرویت به کشتن داد و باز
کشتگان را با نگاه ناز احیا کرده ای
بس که حیران ماند در حسن تو پشم عقل و هوش
عقل کل را تا ابد کجنون و شیدا کرده ای
بوالبشر را درسی از آیات حسن آموختی
صدهزاران یوسف مصرض زلیخا کرده ای
در ازل حسن تو را نا تو پنهان خواست لیک
تا ابد خود را به چشم عشق پیدا کرده ای
با الهی ناز کمتر کن تو ای خورشید حسن
ذره وش عمریست در عشقم حیا می کرده ای
الهی – 558
حدیث عشق یار
بهارا بیار هان نسیمی ز کوی یار
ببر ای صبا ز دل غم و درد انتظار
نمی ترسی ای صبا که از برق آه ما
نبینی دگر چمن نیابی دگر بهار
چراغی پدید نیست در این طوریا که نیست
تو را چشم موسوی چه فرعون دیده تار
بنال ای دل از فراق چو مرغان به طرف باغ
وزان یار جو سراغ به هر کوی و هر دیار
شب اندر خیال دوست ز شوق وصال دوست
در آتش چو شمع سوز تو با چشم اشکبار
از او ناوک فراغ ز ما آه اشتیاق
ز وی ناز و دلنواز ز ما گریه زار زار
اگر بنگرد به ما شبی از ره وفا
بر آید گل صفا مرا بی جفای خار
در این باغ بلبلی که گوید حدیث عشق
الهی کنون تویی بنال از فراق یار
الهی – 559
با ماه بودم همنشین
دوش آمد یار و بزم ما نگارین کرد و رفت
محفل دل حجله گاه ماه و پروین کرد و رفت
از خیالش تا سحر با ماه بودم همنشین
گرچه ما را در فراق آن ماه غمگین کرد و رفت
تا صبا در حلقه آن زلف مشکین دست یات
عرصه دشت و چمن را باغ نسرین کرد و رفت
ای مسلمانان مرا دین و دلی بود آن صنم
بی دل و دینم ز زلف کافر آیین کرد و رفت
آنکه بر ما یک دو روز زندگی بیداد کرد
نام خود را تا ابد در دهر ننگین کرد و رفت
شب که ما با شمع رویش بزم عشرت داشتیم
درس عشق از ما دل پروانه تلقین کرد و رفت
دامن گل سرخ کردم زاشک چشم بلبلان
بر الهی گر ستم بیداد گلچین کرد و رفت
الهی – 559
مدح سلطان عشق
تو شاه حسنی و خورشید آسمانت تاج
چه خواهی از من دلخسته ی خراب خراج
به شکر دولت زیبایی ای صنم بنواز
در آستانه شاهانه خاطر محتاج
دلی به ملک وفا خوش که شادمان سازی
کنون که حسن تو در شهر عشق یافت رواج
حجاب زلف به یک سو زن از رخ خورشید
بروی خویش سحر کن مرا چنین شب داج
فغان که دور بماندم ز فیض دیدارش
بیا و درد فراقم کن ای طبیب علاج
جمال شاهد غیب آن زمان رخ افروزد
که سر برآوری از خواب زیر هفت دواج
متاع من همه درد و غم است و آه و فغان
فغان الهی اگر شه بخواهد از من باج
الهی – 466
شهر جانان
جانا در این ویراه ده از شهر جانان آمدی
در وادی اهریمنان ز افلیم یزدان آمدی
از طرف گلزار جنان در آشیان لا مکان
چون جغد در ویران جهان ای بلبل جان آمدی
دل پیش دلبر داشتی وآنماه منظر داشتی
فکری چه در سر داشتی کاین سوی کیهان آمدی
با فر و تاج سلطنت وان کاخ قدسی منزلت
بودی چه بودی در دلت زی تنگ زندان آمدی
دوش آن نگار ترک خو افشانده بر مه مشکمو
خوش بر سر ما همچو گو با زلف چوگان آمدی
چون دفتر فکرم به رخ زلفت پریشان ساختی
گویی بتاراج دلم ای شاه خوبان آمدی
آن دل که بودی همنشین با آن نگار نازنین
گمگشته منزل کاندر این کوه و بیابان آمدی
شاید که دل در زل او گمگشته کاندر جستجو
منزل به منزل کو به کو جوینده ی آن آمدی
گفتی الهی عاشقم وز هر دو عالم فارغم
چون از دیار یار خود سوی رقیبان آمدی
الهی – 467
شاهین عشق
بیا ای ترک چشم یار ترک بی وفایی کن
بنه بیگانگی از سر نگاه آشنایی کن
به زلف بی قرارت دل قراری بست گر بشکست
تو نیز اندر شکست دل بر این بی دل جفایی کن
در اول چشم مستت درس عشق آموخت دلها را
هم آخر دیده ای از مهر بگشا دل ربایی کن
به چشمت گو که خونریزی و شورانگیزی و مستی
رها کن خوی چنگیزی ز سر نه پارسایی کن
ز ناز حسن دانم با فقیرانت نظر نبود
به شکر پادشاهی یک نظر به بی نوایی کن
تخصص دانم اندر ناز داری ای طبیب دل
به نازی درد عشق دردمندی را دوایی کن
الا ای مرغ جان چل سال ماندی در قفس یک دم
قفس بشکن سفیری برکش آهنگ رهایی کن
خلاف شاهبازی صید مرغ خانگی باشد
تو خود شاهین عشقی قصد مرغان هوایی کن
الهی در مکان این لامکان سیمرغ جان تا کی
بر اشان بال و پر زین آشیان عزم جدایی کن
مدح تبارک الله
چون در ازل سرشتند ارکان آدمیت
بر عهد عق بستند پیمان آدمیت
در باغ جان سرودند اوصاف شاهد غیب
با نغمه های توحید مرغان آدمیت
شوق است و عشق و مستی رسم و نشان انسان
وجد و شهود و حیرت پایان آدمیت
محکم تر از فلک ساخت معمار سقف گیتی
با استواری عشق بنیان آدمیت
رو اسجدوا لادم برخوان ز دفتر عشق
درس فرشتگان است دیوان آدمیت
حسن ازل الهی آیینه وار می گفت
مدح تبارک الله در شأن آدمیت
mamnon az in hame mataleb ziba man shoma ra link kardam mofagh bashid o salamat
پاسخحذف