غزل صحرای عشق و 12 غزل زیبای دیگر از حضرت استاد مهدی الهی قمشه ای
غزل صحرای عشق
خیز که بر گنبد مینا زنیم
وین دل دیوانه به دریا زنیم
زان شرر عشق که بر جان ماست
شعله به نُه خرمن خضرا زنیم
بار به صحرای غرور افکنیم
بال به سر منزل عنقا زنیم
تیره شبان بر خم گیسوی دوست
تا به سحر دست تمنا زنیم
هم نفسی با دل روشن طلب
تا به سر تیره دلان پا زنیم
بی خردان بسته خواب و خورند
ما نفسی با دل دانا زنیم
جام می عقل شکن بشکنیم
ناب طهور از کف مولا زنیم
خیز الهی که به صحرای عشق
گام چو مجنون پی لیلا زنیم
الهی – 449
غزل غیب جهان
هر ساعت از غیب جهان آید به گوشم رازها
وزنغمه ی قدوسیان بر سمع جان آواز ها
کیخسرو ملک قدم زین خیمه بیرون نه قدم
تا بنگری ملک و حشم خندی بر این اعزاز ها
تو مرغ گلزار حقی نه زاغ چرخ ازرقی
بیرون از این نه زورقی باشد ترا پروازها
دلبر به ناز آید همی تا دلنواز آید همی
بس جانگداز آید همی زان خیل مژگان نازها
چون بر رخ نیکوی او افتد ز ره گیسوی او
آه از کمان ابروی او بر قلب تیر اندازها
زان یار پیغامی رسد چون صبح کز شامی رسد
کاخر بر انجامی رسد این سلسله آغازها
در آن فضای پر شکر ای طوطی جان بازپر
وز صید گنجشکان گذر چون خیره چشمان بازها
سوزد الهی را غمی نی حسرت بیش و کمی
چون نیست وی را محرمی در پرده سازد سازها
الهی – 450
غزل محفل روحانیان
چون پر ز خارستان تن بر گلستان جان زنم
در محفل روحاینان پیمانه بی پیمان زنم
گر فوج غم یاری کند بر ملک دل فاتح شوم
پا بر سر موهومیان چون قیصر و خاقان زنم
گر رستم دستان زند بر لشگر تورانیان
من با سپاه عقل و جان بر نفس پر دستان زنم
چون جغد نادان نیستم تا دل بر این ویران دهم
من شاهباز حضرتم بر ساعد سلطان زنم
من بلبل گلزاریم چند از غم گل زاریم
ای چرخ اگر آزاریم بر گلشن رضوان زنم
فرقان سلطان احد ملکا ً کبیرا ً می زند
من با چنین ملک ابد حیف است بر زندان زنم
گر با وزیر و شه مرا دردری نبخشند این سرا
صهبای سلطان صفا با بوذر و سلمان زنم
مست شهود حضرتم با شاهد عهد ازل
کی باده با مستان دون در این خمارستان زنم
نالد الهی روز و شب در کوه و صحرای طلب
شاید که دستی از ادب بر طره جانان زنم
الهی – 451
به گرداب هلاک افتاده کشتی هوشیاران را
خداوندا نگه دار از بلای هوش یاران را
تو مجنون شو که عاقل گر به گلزار بهشت آید
غرور عقل سازد خارزار غم گلستان را
گرفت از ما سپاه هوشیاری ملک آسایش
پریشان کرد فکر عاقلان احوال مستان را
تویی مجنون که در زنجیر عقل تیره در بندی
چرا دیوانه برخواندی من سر در بیابان را
گر از بستان ارباب خرد صد رنگ گل بینی
ز صحرای جنون خوشتر نبینی باغ و بستان را
الهی دفتر اهل خرد می خواند عشق آمد
در آتش سوخت اوراق کتاب عقل و برها ن را
الهی – 451
غزل آغاز و انجام عشق
آغاز کار عاشقان رسوایی و دیوانگی
وانجام آن در سوختن عقل و هش و فرزانگی
چون شمع روی افروختی اول دل ما سوختی
وانگه ز شوق آموختی پروانه را پروانگی
ما را کمند آرزو زلف نگار خوبرو
تو چون زنان بر رنگ و بو دادی سر مردانگی
کی همچو عنقا پر زنی بر قاف قرب لامکان
تا پای بند دانه ای مانند مرغ خانگی
زان چشم مخمور ای صنم من لاف مستی می زنم
ورنه نبودی در سرم شور و شر میخانگی
با من به ناز آمیختی تا آنکه خونم ریختی
ای با رقیبان آشنا با ما چرا بیگانگی
گفتی الهی عاقلی بگزینم از صاحبدلی
با چشم مخمورش ولی داری سر مستانگی
الهی – 452
غزل طایر قدس
هیچ کس محرم اسرار تو نیست
محرم کعبه ی دیدار تو نیست
چون پری گرچه نهان از نظری
نیست چشمی که به رخسار تو نیست
نیست ترسا به کلیسای وجود
که میان بسته ی زنار تو نیست
یک گل حسن تماشاگه من
از تو بر عرصه ی گلزار تو نیست
مرد هوشیارم و دام و قفسم
جز خم طره ی طرار تو نیست
طایر قدس الهی دامش
صوفیا سبحه و دستار تو نیست
الهی – 453
غزل شاهنشه ملک جهان
امشب پی تسخیر دل شاهنشه جان می رسد
تاراج این کشور بدان سلطان خوبان می رسد
تا ناز محبوبی کند هر شهر آشوبی کند
با نیک و بد خوبی کند چون ماه کنعان می رسد
هم بر رخ او چشم من آیینه آرایی کند
هم بر سر من زلف او مانند چوگان میرسد
طاوس باغ ازلفت [1] با فروزیب معرفت
شیرین زبان طوطی صفت زان شکرستان می رسد
گر چرخ پر پیچ است و خم این پرده را زیر است و بم
هم بی غم و درد و الم روزی به دوران می رسد
گر نوگل جان هفته ای خاراست در باغ جهان
روزی به گلزار روان بر قصر جانان می رسد
تا کی برآید هر نفس آه من افغان جرس
ای ساربان آرام بس کاین ره به پایان می رسد
بر نظم چون آب روان نقشی شگفت انگیختم
گویی به طبع آتشین اشراق سبحان می رسد
تا چند الهی شمع سان سوزد دل و اشک روان
امشب به بزم دوستان خورشید تابان می رسد
الهی – 454
[1] ازلفت: اشاره به آیات قرآنی به معنای نزدیک
غزل شمع و آفتاب
شمع صفت تا به چند زآتش دل سر خوشی
روی نمود آفتاب تا تو سر اندر کشی
با نظر مهر یار نیست به دوزخ الم
با الم هجر دوست نیست به جنت خوشی
کاش نهادی سپهر در دلت ای ماه مهر
چند بدان زلف و چهر دلبری و مهوشی
دل به وصالش نیافت لذت مستأنسی
جان به فراقش کشید ذلت مستوحشی [1]
شیر گریزد ز بیم گر تو غزال افکنی
زلف کمان رستمی تیر نگه آرشی
شعله ی شوق نگار بر تن و جان زد شرار
هر چه فشاند آب چشم از آتش کشی
دل ز محبت فروز دفتر دانش بسوز
چند الهی هنوز مست می دانشی
الهی - 455
[1]مستوحش . - م ُ ت َ ح ِ - (ع ص ) وحشت جوینده . (غیاث ) (آنندراج ). وحشت یابنده . خلاف مستأنس .
غزل حوران بهشتی
گاه فراق جسم و جان گر یک نظر جانان کند
جانم در اقلیم ابد بر عالمی سلطان کند
در من کی آرد رخنه ای ویرانی اقلیم تن
مرغ تجرد آشیان بر گلستان جان کند
بازیچه ی چرخ کهن والایش اعراض تن
چون بشکنی بی ما و من کی فتنه چار ارکان کند
افسانه ی جسمانیان منیوش بشنو ساز جان
تا طره را حور جنان بر نغمه ات افشان کند
گفتی الهی بشکنم بتهای وهم و عقل خود
بشکن که عشقت تا ابد شایسته ی فرمان کند
الهی – 455
غزل آینه ی عالم
برگ گل یافت لطافت ز گل اندام تنش
غنچه را باد صبا گفت حدیث دهنش
بوی مشک ختن آمد به مشامم شاید
باد بشکسته خم طره عنبر شکنش
ساخت آیینه عالم که عیان گردد باز
ناز می خواست نهان شاهد این انجمنش
می کشد قافله ی خلق به اقلیم وجود
غمزه ی چشم تو در فتنه ی دور زمنش
مادر دهر به پستان جفا ریخته شیر
تلخ کامی کشد آن طفل که نوشد لبنش
لشگر غم که صف آراست پی کشتن ما
آخر از قلب گذر کرد می صف شکنش
دل مبندید چو دیدید در این دشت فنا
گل به یک هفته برون رفت ز باغ و چمنش
آنکه بی رهبر عشق است الهی هیهات
عمر در بوالهوسی می گذرد همچو منش
الهی – 456
غزل صنمیه 2
گیرم که در عشقت مرا رفت است تقصیر ای صنم
بر گردن جانم فکن از زلف زنجیر ای صنم
با ما که بودی بر سر پیمان به پیکار از چه رو؟
بارد کمان ابروی تو بر عاشقان تیر ای صنم
با ناز ابرویت بسی جان در خطر انداختی
چون ترک چشم مست خود در زیر شمشیر ای صنم
هر گه که بر گیرم قلم تا زاختیار آرم رقم
جز شرح جبر عشق تو ناید به تحریر ای صنم
هر سو غزالان هوی سر در بیابان رضا
چشم تو صیاد قضا دل ها است نخجیر ای صنم
بس شیر دل را در خطر افکند در دشت قدر
چشمت به تأثیر نظر آهوست یا شیر ای صنم
در کشور دل فتنه ها انگیخت چشم مست تو
تا کرد فوج ناز او این ملک تسخیر ای صنم
یک شب به کویت با فغان نگذاشت آیم پاسبان
شاید شوی بیدار از آن فریاد شبگیر ای صنم
چین و شکنج زلف تو افتاده بر رخسار من
روی به دور عاشقی کودک شود پیر ای صنم
عشقت در اقلیم جهان اسپهبد جسم است و جان
هم بر قوای قدسیان فرمانده و میر ای صنم
هم در نظام آسمان هم در صف روحانیان
فرمانبر عشقت به جان تدبیر و تقدیر ای صنم
چون ماه رویت سر زند از مشرق خاطر مرا
افتد به روی لوح دل از مهر تصویر ای صنم
تکبیر گویان قدسیان بر حسنت ای رشک بتان
تنها الهی نیست زان صورت به تکبیر ای صنم
الهی – 457
غزل سپهر کج مدار
دل گرفت از گیتی پر گیر و دار
جان به تنگ آمد ز جور روزگار
راستی رفت و کج اندیشی بماند
واژگون گردد سپهر کجمدار
بسکه دیدیم از جهان ناراستی
راستی دیگر نداریم انتظار
دل پر اندوه از فراق دوستان
دیده از جور رقیبان اشگبار
زیر گردون گر نداریم آشیان
سقف گردون هم نماند پایدار
طایر ما را بلند است آشیان
دام بر چین ای سپهر کج مدار
قصه ناپایداری سپهر
هست بر طاق عیان خورشید وار
گیرم از دریای گیتی گوهری
خود به چنگ آید تو را ای هوشیار
عاقبت چون غرق این دریا شویم
هست یک سر سنگ و گوهر در کنار
چار عنصر را سه فرزندی نبود
گر نبودش فحل مردی در کنار
کیست آن کو صد هزاران مهر و ماه
جز به فرمانش نگردد بر مدار؟
یا به دوران چون حباب آسمان
موج بحرش گوهر آرد بی شمار
چیست مهر و مه الهی پرتوی
از شعاع آفتاب کردگار
الهی – 458
غزل نگاه دلستان
مردیم در حسرت بتا بر ما نگاهی از کرم
تا زان نگاه دلستان جان را بیاسایی ز غم
افشاند بس لعل و گهر بر خاک کویت چشم تر
واز ناز نگشوید نظر باز ای نگار محتشم
ای مخزن بی مایگان وای رهبر آوارگان
وی چاره ی بیچارگان بر عاشقان کم کن ستم
نقش حوادث هر زمان از پرده بنمایی عیان
بگشا تو ای رشک بتان یک پرده از رخسار هم
دل سخت بگرفت از جهان پر فتنه شد دور زمان
بر هم زن ای ابرو کمان آن طره ی پر پیچ و خم
زین دور پر نیرنگ و رنگ آمد دل مشتاق تنگ
خوش تر که ننماید درنگ این عمر پر رنج و الم
خواهی الهی روز و شب در مستی و وجد و طرب
مطرب برانگیزد ز لب آوای عشق زیر و بم
بنشین به بزم گلرخان با مهرماهی دلستان
چون شمع شام عاشقان در سوز و ساز دم به دم
الهی – 460
غزل بلال عشق
فکند دام، خم زلف یار و کرد اسیرم
که من به شهپر عشق آشیان وصل نگیرم
بلال عشق به تکبیر حسن دوست سحرگه
زند ز سدره به آهنگ عاشقانه سفیرم
به جا و دانه که بخشدم لب لعلت
اگر نه باز بنازم کشی چو خضر نمیرم
به شُکر آنکه تو کل الجمالی ای شه خوبان
زکوة حسن به من ده به بوسه ای که فقیرم
تو شاه کشور کل الوجود ای بت زیبا
من از گدایی عشقت به ملک عقل امیرم
چرا ز کوی دو رنگان دهر رخت نبندم
چرا ز چشم رقیبان شهر گوشه نگیرم
به شیر و شکر طفلانه دین و دل نفروشم
که شیر شرزه ام ای روبهان نه بچه شیرم
زدم به حلقه ی رندان پاکباز الهی
نه مست جلوه ی شاهم نه هم ایاغ وزیرم
الهی – 460