۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

غزل شب زلف و چند غزل زیبای دیگر

غزل شب زلف

تا شب زلف تو بر روی چو مهتاب افتاد

دل به تاب خم گیسوی تو بیتاب افتاد

چشم مخمور تو پنهان ره مستان میزد

بر سر مسجدیان فکر می ناب افتاد

دفتر هستی ما زاتش دل عشق بسوخت

دیده دریا شد و این سوخته در آب افتاد

من و بر ساحل وصل تو رسیدن هیهات

کشتی چرخ در این لجه به غرقاب افتاد

تو حجاب از رخ چون ماه فکندی و به خاک

شیخ حیران شد و در سجده به محراب افتاد

در جهان عشق من و حسن تو ایجاز آمد

شد مسلسل خم آن زلف و به اطناب افتاد

الهی – 460

اطناب:جمع طناب ، ریسمان ها - مقابل ایجاز، بسیار گفتن ، دراز گفتن – تطویل کلام و مبالغه در آن به حدی که از اقتضای تفهیم مقصود تجاوز کند

ایقاظ: جمع یقظ، بیداران ، هوشیاران

 

غزل فصل بهار

خوشا فصل بهار آرایش گل باغ و صحرا را

نسیم لطف و ناز وصل آن یار گل آرا را

خوشا بزم نکویان جمع خوبان محفل یاران

 که بنشینند و بنشانند در آتش دل ما را

چو عاقل گوشه عزلت مگیر آشوب و غوغا کن

پسندد دور چشم مست یار آشوب و غوغا را

ترا چون ترک سربایست در پای نگار افکن

سر آن خوشتر که گردد خاک راه و بوسد آن پا را

ز ارباب خرد بنیوش و ترک لذت تن کن

فدای یار نا زیبا مگردان جان زیبا را

تو در تاریک شب منشین و چشم معرفت بگشا

که از خورشید روشن تر نمایی کوه و صحرا را

جهان روشن کن از اشراق جان چون آفتاب ایدل

نه چون شب تاب کرمی چند خواهی تیره دنیا را

ز فکر هوشمندان حل نگردد عقده گردون

به دست آور دل مستان و مشکن جام صهبا را

بنازم ناز چشم هوشیاران را که از مستی

به چشم کودکان کردند، شیرین شور شورا را

برون آی از حجاب ای شاهد غیب و شهود آنگه

به روی خویش حیران ساز چشم پیر و برنا را

الهی – 461

 

مرغ هم پرواز من

ز دستت بر نمی آید سپهرا داد بیدادی

چو نتوانی غمی برد از دلی بشکن دل شادی

هزار اندیشه در سر دارم ای گردون مدارایی

هزاران نقش بر لوح دل است ای طالع امدادی

برآمد گلشنم را نو گل خواری فغان بلبل

بر آن گل نوبت زاری رسید ای مرغ فریادی

دلم را شوق شور انگیز شیرینی ربود از کف

که آید روز و شب زین بیستون فریاد فرهایدی

الا ای مرغ همپرواز من گر زین قفس رستم

به جایی آشیان سازم که نبود هیچ صیادی

دل با دعوی شیری عجب صید غزالی شد

الهی دل ربود از من بت عیار و استادی

نتابد چون رخش بر آسمانی ماه و خورشیدی

نیابی چون قدش در بوستانی سر و شمشادی

الهی – 462

 

با هم متحد شوید و یک دل و یک رنگ شوید

بیا تا دلبر هم یار هم جانان هم باشیم

وفادار هم آرام دل هم جان هم باشیم

صفای باغ هم باد بهار هم به کار هم

نوای عندلیب هم گل بستان هم باشیم

غم هم شادی  هم قبض و بسط قلب هم گردیم

نگهبان حیات هم رگ و شریان هم باشیم

به روز هوشیاری آفتاب هم شب مستی

چراغ محف هم کوکب رخضان هم باشیم

به صحرای محبت صید هم صیاد هم گردیم

به میدان مروت گوی هم چوگان هم باشیم

کمیل و میثم و عمار و مقداد و صهیب هم

اویس و زید و حجر و بوذر و سلمان هم باشیم

فلک نمرود وش گر آتش افروزد به جانما

خلیل آسا به گلشن زآتش سوزان هم باشیم

شب تار از رقیب دل سیه شد روزگار ما

بیاتا شمع خورشید آیت تابان هم باشیم

بپوشانیم عیب و پرده دار راز هم گردیم

هم آهنگ و نوای هم نی نالان هم باشیم

الهی دوستان را عهد و پیمانی است با ساقی

بیا پیمانه پر سازیم و هم پیمان هم باشیم

الهی – 462

 

غزل مدهوشیه

جهان گلزار توحید است

چرا کرد آن نگار از ما فراموش

دلم را با خیالت کن هم آغوش

تو را حسن آفرین زیبا بیاراست

به شکر خوب رویی نازمفروش

چرا بنهفته ای ازما رخ امشب

تو میر انجمن بودی شب دوش

برافکن پرده تا ماه جمالت

نماید مهر و مه را حلقه در گوش

نمودی رخ ربودی دل نگارا

چه کردی با گروهی مست و مدهوش

میندیش از رقیبان زبون طبع

که شیر شرزه نگریزد ز خرگوش

تو شمع آفتاب افروزی ای ماه

جهان چون تیره شب گردید بخروش

که روشن شمعت ای ماه فلک جاه

نسازد دست باد فتنه خاموش

تویی ساقی بزم لی مع الله

مکن زان باده مستان را فراموش

الهی خوش در این گلزار توحید

به یاد گل رخی بر خیز و می نوش

الهی – 463

 

غزل ناله نی

استواری راستی شهامت

 

هر چه بینم نامرادی بر مراد دل بکوشم

تا به جانان دل سپارم یا که چشم از جان بپوشم

کی ز مکر آسمان کجرو آرم چین در ابرو

کی ز کید سفله طبعان چون رقیبان در خروشم

مطرب چرخ ار نواز دم به دم ساز مخالف

عاشقم ناساز ناید هرچه بنوازد بگوشم

گر چه زاهد پیشه ام نی رند شاهد باز شهرم

در طریق عشق و مستی هر چه بتوانم بکوشم

هم پیاله اهرمن گشتن نخواهم گاه مستی

من که گاه هوشیاری خسرو بزم سروشم

صبحدم گردید و خورشید از افق سر زد ولیکن

من هنوز اندر شب تار از فراق ماه دوشم

شمع اگر سوزان نبودی اشک او ریزان نبودی

چشم گریان فاش سازد هرچه راز دل بپوشم

زیر این نه پرده ی ناساز کج طبع کج آوا

راستی جز ناله ی نی راستی ناید به گوشم

مطرب امشب خوش نوازد اجر او ضایع نسازم

گر الهی در بهایش زر نیابم جان فروشم

الهی – 465

۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

غزل صحرای عشق و 12 غزل زیبای دیگر

غزل صحرای عشق و 12 غزل زیبای دیگر از حضرت استاد مهدی الهی قمشه ای


غزل صحرای عشق

خیز که بر گنبد مینا زنیم

وین دل دیوانه به دریا زنیم

زان شرر عشق که بر جان ماست

شعله به نُه خرمن خضرا زنیم

بار به صحرای غرور افکنیم

بال به سر منزل عنقا زنیم

تیره شبان بر خم گیسوی دوست

تا به سحر دست تمنا زنیم

هم نفسی با دل روشن طلب

تا به سر تیره دلان پا زنیم

بی خردان بسته خواب و خورند

ما نفسی با دل دانا زنیم

جام می عقل شکن بشکنیم

ناب طهور از کف مولا زنیم

خیز الهی که به صحرای عشق

گام چو مجنون پی لیلا زنیم

الهی – 449

 

غزل غیب جهان

هر ساعت از غیب جهان آید به گوشم رازها

وزنغمه ی قدوسیان بر سمع جان آواز ها

کیخسرو ملک قدم زین خیمه بیرون نه قدم

تا بنگری ملک و حشم خندی بر این اعزاز ها

تو مرغ گلزار حقی نه زاغ چرخ ازرقی

بیرون از این نه زورقی باشد ترا پروازها

دلبر به ناز آید همی تا دلنواز آید همی

بس جانگداز آید همی زان خیل مژگان نازها

چون بر رخ نیکوی او افتد ز ره گیسوی او

آه از کمان ابروی او بر قلب تیر اندازها

زان یار پیغامی رسد چون صبح کز شامی رسد

کاخر بر انجامی رسد این سلسله آغازها

در آن فضای پر شکر ای طوطی جان بازپر

وز صید گنجشکان گذر چون خیره چشمان بازها

سوزد الهی را غمی نی حسرت بیش و کمی

چون نیست وی را محرمی در پرده سازد سازها

الهی – 450

 

غزل محفل روحانیان

چون پر ز خارستان تن بر گلستان جان زنم

در محفل روحاینان پیمانه بی پیمان زنم

گر فوج غم یاری کند بر ملک دل فاتح شوم

پا بر سر موهومیان چون قیصر و خاقان زنم

گر رستم دستان زند بر لشگر تورانیان

من با سپاه عقل و جان بر نفس پر دستان زنم

چون جغد نادان نیستم تا دل بر این ویران دهم

من شاهباز حضرتم بر ساعد سلطان زنم

من بلبل گلزاریم چند از غم گل زاریم

ای چرخ اگر آزاریم بر گلشن رضوان زنم

فرقان سلطان احد ملکا ً کبیرا ً می زند

من با چنین ملک ابد حیف است بر زندان زنم

گر با وزیر و شه مرا دردری نبخشند این سرا

صهبای سلطان صفا با بوذر و سلمان زنم

مست شهود حضرتم با شاهد عهد ازل

کی باده با مستان دون در این خمارستان زنم

نالد الهی روز و شب در کوه و صحرای طلب

شاید که دستی از ادب بر طره جانان زنم

الهی – 451

 

به گرداب هلاک افتاده کشتی هوشیاران را

خداوندا نگه دار از بلای هوش یاران را

تو مجنون شو که عاقل گر به گلزار بهشت آید

غرور عقل سازد خارزار غم گلستان را

گرفت از ما سپاه هوشیاری ملک آسایش

پریشان کرد فکر عاقلان احوال مستان را

تویی مجنون که در زنجیر عقل تیره در بندی

چرا دیوانه برخواندی من سر در بیابان را

گر از بستان ارباب خرد صد رنگ گل بینی

ز صحرای جنون خوشتر نبینی باغ و بستان را

الهی دفتر اهل خرد می خواند عشق آمد

در آتش سوخت اوراق کتاب عقل و برها ن را

الهی – 451

 

غزل آغاز و انجام عشق

آغاز کار عاشقان رسوایی و دیوانگی

وانجام آن در سوختن عقل و هش و فرزانگی

چون شمع روی افروختی اول دل ما سوختی

وانگه ز شوق آموختی پروانه را پروانگی

ما را کمند آرزو زلف نگار خوبرو

تو چون زنان بر رنگ و بو دادی سر مردانگی

کی همچو عنقا پر زنی بر قاف قرب لامکان

تا پای بند دانه ای مانند مرغ خانگی

زان چشم مخمور ای صنم من لاف مستی می زنم

ورنه نبودی در سرم شور و شر میخانگی

با من به ناز آمیختی تا آنکه خونم ریختی

ای با رقیبان آشنا با ما چرا بیگانگی

گفتی الهی عاقلی بگزینم از صاحبدلی

با چشم مخمورش ولی داری سر مستانگی

الهی – 452

 

غزل طایر قدس

هیچ کس محرم اسرار تو نیست

محرم کعبه ی دیدار تو نیست

چون پری گرچه نهان از نظری

نیست چشمی که به رخسار تو نیست

نیست ترسا به کلیسای وجود

که میان بسته ی زنار تو نیست

یک گل حسن تماشاگه من

از تو بر عرصه ی گلزار تو نیست

مرد هوشیارم و دام و قفسم

جز خم طره ی طرار تو نیست

طایر قدس الهی دامش

صوفیا سبحه و دستار تو نیست

الهی – 453

 

غزل شاهنشه ملک جهان

امشب پی تسخیر دل شاهنشه جان می رسد

تاراج این کشور بدان سلطان خوبان می رسد

تا ناز محبوبی کند هر شهر آشوبی کند

با نیک و بد خوبی کند چون ماه کنعان می رسد

هم بر رخ او چشم من آیینه آرایی کند

هم بر سر من زلف او مانند چوگان میرسد

طاوس باغ ازلفت [1] با فروزیب معرفت

شیرین زبان طوطی صفت زان شکرستان می رسد

گر چرخ پر پیچ است و خم این پرده را زیر است و بم

هم بی غم و درد و الم روزی به دوران می رسد

گر نوگل جان هفته ای خاراست در باغ جهان

روزی به گلزار روان بر قصر جانان می رسد

تا کی برآید هر نفس آه من افغان جرس

ای ساربان آرام بس کاین ره به پایان می رسد

بر نظم چون آب روان نقشی شگفت انگیختم

گویی به طبع آتشین اشراق سبحان می رسد

تا چند الهی شمع سان سوزد دل و اشک روان

امشب به بزم دوستان خورشید تابان می رسد

الهی – 454

[1] ازلفت: اشاره به آیات قرآنی به معنای نزدیک

 

غزل شمع و آفتاب

شمع صفت تا به چند زآتش دل سر خوشی

روی نمود آفتاب تا تو سر اندر کشی

با نظر مهر یار نیست به دوزخ الم

با الم هجر دوست نیست به جنت خوشی

کاش نهادی سپهر در دلت ای ماه مهر

چند بدان زلف و چهر دلبری و مهوشی

دل به وصالش نیافت لذت مستأنسی

جان به فراقش کشید ذلت مستوحشی [1]

شیر گریزد ز بیم گر تو غزال افکنی

زلف کمان رستمی تیر نگه آرشی

شعله ی شوق نگار بر تن و جان زد شرار

هر چه فشاند آب چشم از آتش کشی

دل ز محبت فروز دفتر دانش بسوز

چند الهی هنوز مست می دانشی

الهی - 455

[1]مستوحش . - م ُ ت َ ح ِ - (ع ص ) وحشت جوینده . (غیاث ) (آنندراج ). وحشت یابنده . خلاف مستأنس .

 

غزل حوران بهشتی

گاه فراق جسم و جان گر یک نظر جانان کند

جانم در اقلیم ابد بر عالمی سلطان کند

در من کی آرد رخنه ای ویرانی اقلیم تن

مرغ تجرد آشیان بر گلستان جان کند

بازیچه ی چرخ کهن والایش اعراض تن

چون بشکنی بی ما و من کی فتنه چار ارکان کند

افسانه ی جسمانیان منیوش بشنو ساز جان

تا طره را حور جنان بر نغمه ات افشان کند

گفتی الهی بشکنم بتهای وهم و عقل خود

بشکن که عشقت تا ابد شایسته ی فرمان کند

الهی – 455

 

غزل آینه ی عالم

برگ گل یافت لطافت ز گل اندام تنش

غنچه را باد صبا گفت حدیث دهنش

بوی مشک ختن آمد به مشامم شاید

باد بشکسته خم طره عنبر شکنش

ساخت آیینه عالم که عیان گردد باز

ناز می خواست نهان شاهد این انجمنش

می کشد قافله ی خلق به اقلیم وجود

غمزه ی چشم تو در فتنه ی دور زمنش

مادر دهر به پستان جفا ریخته شیر

تلخ کامی کشد آن طفل که نوشد لبنش

لشگر غم که صف آراست پی کشتن ما

آخر از قلب گذر کرد می صف شکنش

دل مبندید چو دیدید در این دشت فنا

گل به یک هفته برون رفت ز باغ و چمنش

آنکه بی رهبر عشق است الهی هیهات

عمر در بوالهوسی می گذرد همچو منش

الهی – 456

 

غزل صنمیه 2

گیرم که در عشقت مرا رفت است تقصیر ای صنم

بر گردن جانم فکن از زلف زنجیر ای صنم

با ما که بودی بر سر پیمان به پیکار از چه رو؟

بارد کمان ابروی تو بر عاشقان تیر ای صنم

با ناز ابرویت بسی جان در خطر انداختی

چون ترک چشم مست خود در زیر شمشیر ای صنم

هر گه که بر گیرم قلم تا زاختیار آرم رقم

جز شرح جبر عشق تو ناید به تحریر ای صنم

هر سو غزالان هوی سر در بیابان رضا

چشم تو صیاد قضا دل ها است نخجیر ای صنم

بس شیر دل را در خطر افکند در دشت قدر

چشمت به تأثیر نظر آهوست یا شیر ای صنم

در کشور دل فتنه ها انگیخت چشم مست تو

تا کرد فوج ناز او این ملک تسخیر ای صنم

یک شب به کویت با فغان نگذاشت آیم پاسبان

شاید شوی بیدار از آن فریاد شبگیر ای صنم

چین و شکنج زلف تو افتاده بر رخسار من

روی به دور عاشقی کودک شود پیر ای صنم

عشقت در اقلیم جهان اسپهبد جسم است و جان

هم بر قوای قدسیان فرمانده و میر ای صنم

هم در نظام آسمان هم در صف روحانیان

فرمانبر عشقت به جان تدبیر و تقدیر ای صنم

چون ماه رویت سر زند از مشرق خاطر مرا

افتد به روی لوح دل از مهر تصویر ای صنم

تکبیر گویان قدسیان بر حسنت ای رشک بتان

تنها الهی نیست زان صورت به تکبیر ای صنم

الهی – 457

 

غزل سپهر کج مدار

دل گرفت از گیتی پر گیر و دار

جان به تنگ آمد ز جور روزگار

راستی رفت و کج اندیشی بماند

واژگون گردد سپهر کجمدار

بسکه دیدیم از جهان ناراستی

راستی دیگر نداریم انتظار

دل پر اندوه از فراق دوستان

دیده از جور رقیبان اشگبار

زیر گردون گر نداریم آشیان

سقف گردون هم نماند پایدار

طایر ما را بلند است آشیان

دام بر چین ای سپهر کج مدار

قصه ناپایداری سپهر

هست بر طاق عیان خورشید وار

گیرم از دریای گیتی گوهری

خود به چنگ آید تو را ای هوشیار

عاقبت چون غرق این دریا شویم

هست یک سر سنگ و گوهر در کنار

چار عنصر را سه فرزندی نبود

گر نبودش فحل مردی در کنار

کیست آن کو صد هزاران مهر و ماه

جز به فرمانش نگردد بر مدار؟

یا به دوران چون حباب آسمان

موج بحرش گوهر آرد بی شمار

چیست مهر و مه الهی پرتوی

از شعاع آفتاب کردگار

الهی – 458

 

غزل نگاه دلستان

مردیم در حسرت بتا بر ما نگاهی از کرم

تا زان نگاه دلستان جان را بیاسایی ز غم

افشاند بس لعل و گهر بر خاک کویت چشم تر

واز ناز نگشوید نظر باز ای نگار محتشم

ای مخزن بی مایگان وای رهبر آوارگان

وی چاره ی بیچارگان بر عاشقان کم کن ستم

نقش حوادث هر زمان از پرده بنمایی عیان

بگشا تو ای رشک بتان یک پرده از رخسار هم

دل سخت بگرفت از جهان پر فتنه شد دور زمان

بر هم زن ای ابرو کمان آن طره ی پر پیچ و خم

زین دور پر نیرنگ و رنگ آمد دل مشتاق تنگ

خوش تر که ننماید درنگ این عمر پر رنج و الم

خواهی الهی روز و شب در مستی و وجد و طرب

مطرب برانگیزد ز لب آوای عشق زیر و بم

بنشین به بزم گلرخان با مهرماهی دلستان

چون شمع شام عاشقان در سوز و ساز دم به دم

الهی – 460

 

غزل بلال عشق

فکند دام، خم زلف یار و کرد اسیرم

که من به شهپر عشق آشیان وصل نگیرم

بلال عشق به تکبیر حسن دوست سحرگه

زند ز سدره به آهنگ عاشقانه سفیرم

به جا و دانه که بخشدم لب لعلت

اگر نه باز بنازم کشی چو خضر نمیرم

به شُکر آنکه تو کل الجمالی ای شه خوبان

زکوة حسن به من ده به بوسه ای که فقیرم

تو شاه کشور کل الوجود ای بت زیبا

من از گدایی عشقت به ملک عقل امیرم

چرا ز کوی دو رنگان دهر رخت نبندم

چرا ز چشم رقیبان شهر گوشه نگیرم

به شیر و شکر طفلانه دین و دل نفروشم

که شیر شرزه ام ای روبهان نه بچه شیرم

زدم به حلقه ی رندان پاکباز الهی

نه مست جلوه ی شاهم نه هم ایاغ وزیرم

الهی – 460

 

 

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

غزل کاش بودی و 7 غزل دیگر

غزل کاش بودی

غزل بیابان فراق

غزل زمزمه عشق

غزل فراق

غزل مدیحه ی عشق

غزل شر و شور دوران

غزل آشوب چنگیز

غزل خار و گل باغ جهان

 

غزل کاش بودی

قفس چرخ به پرواز برم

خواجه بگشاید اگر بال و پرم

بلبل گلشن غیب و قدمم

هدهد شهر قضا و قدرم

جغد ویرانه اجسام نیم

مرغ گلزار جهان دگرم

دوش در بزم رقیبان تا صبح

کاش بودی که چه آمد به سرم

شمع وش سوختم افروختمی

تافت بر خرمن گردون شررم

آگه از سر جهان است دلم

واز غم عشق ز خود بی خبرم

بستم از هر دو جهان دیده که باز

بر گل روی تو باشد نظرم

جز خم طره ی زیبای نگار

چون الهی نه به دام دگرم

الهی – 444 ص

 

غزل بیابان فراق

گمگشته ام یا رب نشانی کو به کویش

منزل به منزل کو به کو در جستجویش

ماندیم حیران در بیابان فراقش

چون خسته شد پای طلب در آرزویش

رو با دل بشکتسه دارد یار لیکن

در هر زبان افتاده شیرین گفتگویش

فریاد ناقوس و هیاهوی مؤذن

در گوش ارباب حقیقت های و هویش

گر چنگ نتوان زد به تار گیسوانش

نتوان گسستن دل هم از یک تار مویش

گه تیر ناز آید ز قوس ابروانش

گه فتنه افزاید ز چشم جنگجویش

زان مهربان با من همه قهر و عتاب است

با یک جهان خلق خوش و روی نکویش

نی نی غلط گفتم همه لطف است طبعش

نی نی خطا کردم همه جود است خویش

گر بگذری روزی به گلزار نگارم

آور صبا بویی ز زلف مشک بویش

یک بوسه زان شیرین دهان خواهم به صد جان

افتد شبی گر چشم امیدم به رویش

در کفر زلفینش الهی بازد ایمان

سلمان هم اربیند به چشم عشق رویش

الهی – 445 ص

 

غزل زمزمه عشق

چندانکه در این سقف مقرنس نگریدند

جز چند عدد ثابت و سیار ندیدند

یک گام ز نـُه دایره بیرون ننهادند

صد دایره زاندیشه بر این بام کشیدند

بس حلقه که از حامل و تدویر و مُمثـّل

بر گوش فلک زانجم سیار کشیدند

گه زمزمه عشق در این طاق نمودند

گه با پر تشویق بر این بام پریدند

(((گه جاذبه را رهبر افلاک شمردند

گه مبدء تحریک به تقدیر گزیدند

اصحاب رصد طرح خیالات نمودند

ارباب خرد اطلس موهوم بریدند

بس قافله ی گمشده دیدند در این راه

یک قافله را قافله سالار ندیدند

گیتی است چه حیرت و بس بیهده چون چرخ ؟

دولاب صفت بر سر این چاه دویدند

می گفت الهی که در این دشت دل آگاه

آن قوم که از دام خیالات رهیدند

الهی – 445 ص

 

غزل فراق

زین گلستان بار سفر بستند یارانم چو گل

صد چاک گشت از داغشان طرف گریبانم چو گل

زین پس به فردوس برین در بزم یار نازنین

با غمزه های حور عین پیوسته خندانم چو گل

چون کشتی بی لنگری با تند باد صرصری

نی نی ز شوق دلبری افتان و خیزانم چو گل

نا پروریده باغبان نارسته گلبرگ جوان

گلچین قهرش ناگهان بگرفت دامانم چو گل

گفتم نگارا تا به کی نالم ز عشقت همچو نی

مجنون وش ای لیلای حی سر در بیابانم چو گل

گفتا که یکتا گوهرم دریای هستی را درم

بر فرق شاهان افسرم در باغ سلطانم چو گل

گفتا الهی در طلب چون است حالت روز و شب

چون مرغ بسمل مضطرب پر خون گریبانم چو گل

الهی – 446 ص

 

غزل مدیحه ی عشق

(در مدح علی بن موسی الرضا علیه السلام)

بگو به دوست چو آن مه به دلبری آید

هزار ماه به کوی تو مشتری آید

عجب که جلوه نهان داری ای پری رخ و باز

به دام عشق تو حور افتدا و پری آید

به غمزه ای دل و دین بردی از جهان سهل است

تو را که جلوه جانان به دلبری آید

بنازم اهل نظر را که پیش تیر نگاه

یکی نکشته به یک غمزه دیگری آید

غلام درگه خویش ار تو را پذیرد شاه

گدای کوی تو با تاج قیصری آید

ز من به یک نظر این نیم دل گرفت آن ماه

کدام مهر بدین ذره پروری آید

به آفرین الهی در این مدیحه ی عشق

روان حافظ و سعدی و انوری آید

الهی – 447 ص

 

غزل شر و شور دوران

دل هر که آه سحری ندارد

شجر وجودش ثمری ندارد

عجب است خامی به میان آتش

مگر آتش ما شرری ندارد

شر و شور دوران فکنند مستان

سر هوشمندان هنری ندارد

ز نهال دانش ثمری نچیدم

نی فضل و فرزان شکری ندارد

ره ما نگاه تو زند وگرنه

ره عشقبازان خطری ندارد

تو زمحفل ما بشدی که امشب

شب تیره بختان سحری ندارد

ز صبا چه پرسی خبرش که گردون

به دیار یارم گذری ندارد

نه فتاد چشمش به حقیقت گل

که به گلشن ما نظری ندارد

به تو ماه صورت ندهد دل آن کس

که به ملک معنی بصری ندارد

قفس آهنین است کنون الهی

نه که مرغ جان تو پری ندارد

الهی – 448 ص

 

غزل آشوب چنگیز

مرا روزی از دور ایام بود

که دل محو روی دل آرام بود

گهی شامم از روی او روز گشت

گهی روزم از زلف او شام بود

نه کز حسرت شوق دیدار یار

ز اشکم می لعل در جام بود

در و دیده حیران به رخسار او

که با ماهرویی گل اندام بود

خم زلف مشکینش از دلبری

پی صید شهباز دل دام بود

اگر فتنه ی چشم مستش نبود

کی آشوب چنگیز و بهرام بود

سیه زلف او آیت کفر گشت

عیان از رخش نور اسلام بود

نگاه دو چشمش سر سحر داشت

سخن از لبش وحی و الهام بود

الهی کسی محرم راز ماست

که درکوی جانان در احرام بود

الهی – 448 ص

 

غزل خار و گل باغ جهان

باد پریشان کند گر خم گیسوی او

پر شود از مشک ناب عرصه ی مشگوی او

ترک سیه چشم یار چون فکند تیر ناز

شیر گریزان شود از ره آهوی او

نامه مهر و وفا تا ننگارد نگار

پیک جهانگرد عقل ره نبرد سوی او

خاک ره یار شو دامنش آور به کف

ور نه نه فردا فتد چشم تو بر روی او

باز نگردم به جور یک قدم از راه دوست

روی نتابم به جبر یک نفس از کوی او

خار و گل باغ دهر هر دو وفادار نیست

با غم و شادی چراست مرغ سخن گوی او

هر که الهی صفت از غم عالم رهید

چرخ نسازد زبون قدرت بازوی او

الهی – 449 ص