ماه و پروین
دوش دل در خم آن طره پر چین افتاد
چون کبوتر که به سر پنجه ی شاهین افتاد
سوخت شمع رخش از عشق چو پروانه دل
زآتش دل شرری بر مه و پروین افتاد
فتنه از چشم سیه مست تو در کشور عقل
رخنه از کافر زلف تو در آیین افتاد
حرفی از لعل شکر بار تو در هند زدند
تاری از طره مشکین تو در چین افتاد
تابش پرتو می بود جهان روشن کرد
عکس رخسار تو در جام جهان بین افتاد
ببر از مردم دون همت الهی پیوند
شه چو با خیل گدا رفت ز تمکین افتاد
این همه نافه آهوی ختن مشکین گشت
به ختا بویی از آن طره پر چین افتاد
الهی – 472
سر بر نگیرم از آستانش
با دلبران باغ جنانش
افغان برآریم چون بلبل از شوق
چون پرفشانیم در گلستانش
ما با خیالش ای زاهد امرز
در باغ خدلیم با عاشقانش
در راه طاعت گر جان فشانی
بی عشق نتوان جستن نشانی
بر کاخ شاهی سر بر نیارد
هرگز گدای بی خانمانش
چون عاشقان لب بربند و بگشا
چشم محبت بنگر عیانش
شو با خیالش بنشین الهی
ننشسته با کس سرو روانش
الهی – 472
بگشا قفس پرواز نتوانم دگر
دوش آمد آن ماه بلند اقبال من
بر وصل او دست قضا زد فال من
گفتم سیه چشما سیه بختم مکن
کز تاب زلفت شد پریشان حال من
بگشا قفس پرواز نتوانم دگر
بشکست تا سنگ فراقت بال من
آموختم تا درس عشق از روی تو
آتش زدی اوراق بحث و قال من
نگذاشت تا بینم بهشت روی تو
زلف سیاهت نامه اعمال من
همچون هلال ای مه مرا فرسود غم
از درد هجرانت مپرس احوال من
مویی به نوک خامه آید در نظر
نقاش چون خواهد کشد تمثال من
من شمع گریان توام تو نور من
یا نار من سوزی زبان لال من
فریاد شبهای فراقم نشنوی
گر بشنوی رحم آوری بر حال من
ترسم الهی ز اشک حسرت در رهش
جیحون شود ربع من و اطلال من
الهی - 473