کل الوفا
مپسند کز هجران بتا یک عمر ناشادم کنی
چون مرغ حق شب تا سحر با آه و فریادم کنی
فریاد این زندانی بی جرم هجران ای صنم
گر بشنوی رحم آوری وز دام آزادم کنی
ای شاهد کل الوفا تا چند می خواهی جفا
بر جان پر مهر و صفا بنگر که دلشادم کنی
زنجیریم کن در خم زلف پریشان ای صنم
تا دل ز دام غم رها ای طرفه صیادم کنی
من به ز مجنون آمدم درکویت ای لیلای جان
تو به ز شیرن لب گشا کز عشق فرهادم کنی
مجنون به زلف پر فسون خواهی الهی را کنون
تا کی ز زنجیر جنون باز ای پریزادم کنی
الهی – 551
یار شیرین حرکات
کرد چشم صنمی مست مرا
به خم زلف سیه بست مرا
بس گنه کردم و بگذشت ز من
که من از اویم و او هست مرا
جز تو ای خسرو شیرین حرکات
کس نگیرد به کرم دست مرا
باز آیینه خود ساخت نگار
هر گه از جور دل اشکست مرا
عشق بالاترم از عرش نشاند
چرخ اگر خواست کند پست مرا
دوش دیدم که رقیبی می زد
سنگ بر شیشه چه بد مست مرا
لیکن آن آینه از لطف ازل
نشکست ارچه ز غم خست مرا
بگذرد قدر الهی از ماه
وصل آن مه دهد ار دست مرا
الهی – 552
رشک ماه
ای ماه رخی که رشک ماهی
در کشور حسن پادشاهی
کس چون رخ و زلف تو ندیدست
ماهی و چنین شب سیاهی
تو شاهی و من غلام درگاه
بگشا نظری به بی پناهی
لطف است اگر به گلشن حسن
از مهر تو از مهر تو پرورد گیاهی
تا کشتی ما به ساحل آید
لطفی ز نسیم صبحگاهی
بر ماه رخی چه باشد از مهر
افتد نگهی ز بیگناهی
گر دشمن دون نمی کند رحم
ای دوست تو بازده پناهی
از جور رقیب اگر ناهد
با ما تو به لطف باش گاهی
بخشا به الهی خطاکار
پر سوز دلی و اشک و آهی
درد هجران یار
افزود دلبر درد من کافزون دلم زاری کند
من رند مست و مدعی هشیار و عاقل ای عجب
با چشم مستش عاقلی دعوی هشیار کند
از درد هجران سخت تر دردی نباشد ای صنم
گو بر شفای جان من چشم تو بیماری کند
مهرم به ماه روی تو هرگز نکاهد مشتری
چندانکه چرخ فتنه گر با من ستمکاری کند
ترسم که هر گه بگذری بر من ز عزت ننگری
آری که معشوق شهان کی یاد بازاری کند
یک دم که رویت ای صنم در آینه دل بنگرم
لب از تبارک دیده از شوقت گهرباری کند
گه در سرور آرد دلم گه در غرور باطلم
انسان که با صحرا نشین طرار بازاری کند
مندیش الهی از بدان وز فتنه آخر زمان
بر لطف یزدان تکیه کن گر چرخ غداری کند
الهی – 553
سجادیه
سپهر از آتش حسرت زنی بر دل شرر تا کی
ز شمع بزم جانسوزی و از پروانه پر تا کی
کنی شام سیه تا چند صبح شادکامان را
زنی بر خرمن آزاده گان از غم شرر تا کی
شود آماج تیر ناگهانی سینه
اکان
ز بیداد قضا تا چند وز جور قدر تا کی
نهی بر گردن سجاد زنجیر ستم تا چند
دهی بر باد کاخ علم و دین ای خیره سر تا کی
چو شمع نوجوانی را بر افروزی به ناکامی
کشی تا تیره سازی محفل اهل نظر تا کی
زند باد خزانی دست بر تاراج گل تا چند
شود پامال جور آسمان مرد هنر تا کی
در این دریا ز موج غم سپهرا کشتی ما را
شکستن خواهی از بد کیشی ای بیدادگر تا کی
کنی بیرون از این باغ و چمن مرغان زیبا را
که در گلشن کند هر زاغ زشت آشوب و شر تا کی
الهی تا جهان این است جولانگاه غم باشد
به لطف دوست شادان شو خوری خون جگر تا کی
الهی – 554
بزم عشق
دوش ما با ماه رویی بزم عشرت داشتیم
با خیال یار خوش بودیم و خلوت داشتیم
زهره میزد چنگ و ما بر تار زلف یار چنگ
رقص با غلمان و حور باغ جنت داشتیم
ایمن از مکر سپهر و فارق از جور رقیب
شادی شاهانه بی دیهیم و دولت داشتیم
روزها در شادی و وجد و ترنم تا به شب
شب همه شب نغمه ساز محبت داشتیم
نی نوای زاغ بی ذوق مخالف در چمن
نی ز صیاد ستمگر رنج و محنت داشتیم
چون غزالان سر به صحرا و چمن آزاد و شاد
با گل و سنبل صفا و ناز و نعمت داشتیم
میرسید از قسمت تقدیر روزی بیش و کم
نی غم بگذشته نی زآینده حسرت داشتیم
زیر سروی ما به یاد قامت او سر فراز
خوش در این گلشن الهی مجد و عزت داشتیم
الهی - 555
مپسند کز هجران بتا یک عمر ناشادم کنی
چون مرغ حق شب تا سحر با آه و فریادم کنی
فریاد این زندانی بی جرم هجران ای صنم
گر بشنوی رحم آوری وز دام آزادم کنی
ای شاهد کل الوفا تا چند می خواهی جفا
بر جان پر مهر و صفا بنگر که دلشادم کنی
زنجیریم کن در خم زلف پریشان ای صنم
تا دل ز دام غم رها ای طرفه صیادم کنی
من به ز مجنون آمدم درکویت ای لیلای جان
تو به ز شیرن لب گشا کز عشق فرهادم کنی
مجنون به زلف پر فسون خواهی الهی را کنون
تا کی ز زنجیر جنون باز ای پریزادم کنی
الهی – 551
یار شیرین حرکات
کرد چشم صنمی مست مرا
به خم زلف سیه بست مرا
بس گنه کردم و بگذشت ز من
که من از اویم و او هست مرا
جز تو ای خسرو شیرین حرکات
کس نگیرد به کرم دست مرا
باز آیینه خود ساخت نگار
هر گه از جور دل اشکست مرا
عشق بالاترم از عرش نشاند
چرخ اگر خواست کند پست مرا
دوش دیدم که رقیبی می زد
سنگ بر شیشه چه بد مست مرا
لیکن آن آینه از لطف ازل
نشکست ارچه ز غم خست مرا
بگذرد قدر الهی از ماه
وصل آن مه دهد ار دست مرا
الهی – 552
رشک ماه
ای ماه رخی که رشک ماهی
در کشور حسن پادشاهی
کس چون رخ و زلف تو ندیدست
ماهی و چنین شب سیاهی
تو شاهی و من غلام درگاه
بگشا نظری به بی پناهی
لطف است اگر به گلشن حسن
از مهر تو از مهر تو پرورد گیاهی
تا کشتی ما به ساحل آید
لطفی ز نسیم صبحگاهی
بر ماه رخی چه باشد از مهر
افتد نگهی ز بیگناهی
گر دشمن دون نمی کند رحم
ای دوست تو بازده پناهی
از جور رقیب اگر ناهد
با ما تو به لطف باش گاهی
بخشا به الهی خطاکار
پر سوز دلی و اشک و آهی
درد هجران یار
افزود دلبر درد من کافزون دلم زاری کند
من رند مست و مدعی هشیار و عاقل ای عجب
با چشم مستش عاقلی دعوی هشیار کند
از درد هجران سخت تر دردی نباشد ای صنم
گو بر شفای جان من چشم تو بیماری کند
مهرم به ماه روی تو هرگز نکاهد مشتری
چندانکه چرخ فتنه گر با من ستمکاری کند
ترسم که هر گه بگذری بر من ز عزت ننگری
آری که معشوق شهان کی یاد بازاری کند
یک دم که رویت ای صنم در آینه دل بنگرم
لب از تبارک دیده از شوقت گهرباری کند
گه در سرور آرد دلم گه در غرور باطلم
انسان که با صحرا نشین طرار بازاری کند
مندیش الهی از بدان وز فتنه آخر زمان
بر لطف یزدان تکیه کن گر چرخ غداری کند
الهی – 553
سجادیه
سپهر از آتش حسرت زنی بر دل شرر تا کی
ز شمع بزم جانسوزی و از پروانه پر تا کی
کنی شام سیه تا چند صبح شادکامان را
زنی بر خرمن آزاده گان از غم شرر تا کی
شود آماج تیر ناگهانی سینه
اکان
ز بیداد قضا تا چند وز جور قدر تا کی
نهی بر گردن سجاد زنجیر ستم تا چند
دهی بر باد کاخ علم و دین ای خیره سر تا کی
چو شمع نوجوانی را بر افروزی به ناکامی
کشی تا تیره سازی محفل اهل نظر تا کی
زند باد خزانی دست بر تاراج گل تا چند
شود پامال جور آسمان مرد هنر تا کی
در این دریا ز موج غم سپهرا کشتی ما را
شکستن خواهی از بد کیشی ای بیدادگر تا کی
کنی بیرون از این باغ و چمن مرغان زیبا را
که در گلشن کند هر زاغ زشت آشوب و شر تا کی
الهی تا جهان این است جولانگاه غم باشد
به لطف دوست شادان شو خوری خون جگر تا کی
الهی – 554
بزم عشق
دوش ما با ماه رویی بزم عشرت داشتیم
با خیال یار خوش بودیم و خلوت داشتیم
زهره میزد چنگ و ما بر تار زلف یار چنگ
رقص با غلمان و حور باغ جنت داشتیم
ایمن از مکر سپهر و فارق از جور رقیب
شادی شاهانه بی دیهیم و دولت داشتیم
روزها در شادی و وجد و ترنم تا به شب
شب همه شب نغمه ساز محبت داشتیم
نی نوای زاغ بی ذوق مخالف در چمن
نی ز صیاد ستمگر رنج و محنت داشتیم
چون غزالان سر به صحرا و چمن آزاد و شاد
با گل و سنبل صفا و ناز و نعمت داشتیم
میرسید از قسمت تقدیر روزی بیش و کم
نی غم بگذشته نی زآینده حسرت داشتیم
زیر سروی ما به یاد قامت او سر فراز
خوش در این گلشن الهی مجد و عزت داشتیم
الهی - 555