غزل شب زلف
تا شب زلف تو بر روی چو مهتاب افتاد
دل به تاب خم گیسوی تو بیتاب افتاد
چشم مخمور تو پنهان ره مستان میزد
بر سر مسجدیان فکر می ناب افتاد
دفتر هستی ما زاتش دل عشق بسوخت
دیده دریا شد و این سوخته در آب افتاد
من و بر ساحل وصل تو رسیدن هیهات
کشتی چرخ در این لجه به غرقاب افتاد
تو حجاب از رخ چون ماه فکندی و به خاک
شیخ حیران شد و در سجده به محراب افتاد
در جهان عشق من و حسن تو ایجاز آمد
شد مسلسل خم آن زلف و به اطناب افتاد
الهی – 460
اطناب:جمع طناب ، ریسمان ها - مقابل ایجاز، بسیار گفتن ، دراز گفتن – تطویل کلام و مبالغه در آن به حدی که از اقتضای تفهیم مقصود تجاوز کند
ایقاظ: جمع یقظ، بیداران ، هوشیاران
غزل فصل بهار
خوشا فصل بهار آرایش گل باغ و صحرا را
نسیم لطف و ناز وصل آن یار گل آرا را
خوشا بزم نکویان جمع خوبان محفل یاران
که بنشینند و بنشانند در آتش دل ما را
چو عاقل گوشه عزلت مگیر آشوب و غوغا کن
پسندد دور چشم مست یار آشوب و غوغا را
ترا چون ترک سربایست در پای نگار افکن
سر آن خوشتر که گردد خاک راه و بوسد آن پا را
ز ارباب خرد بنیوش و ترک لذت تن کن
فدای یار نا زیبا مگردان جان زیبا را
تو در تاریک شب منشین و چشم معرفت بگشا
که از خورشید روشن تر نمایی کوه و صحرا را
جهان روشن کن از اشراق جان چون آفتاب ایدل
نه چون شب تاب کرمی چند خواهی تیره دنیا را
ز فکر هوشمندان حل نگردد عقده گردون
به دست آور دل مستان و مشکن جام صهبا را
بنازم ناز چشم هوشیاران را که از مستی
به چشم کودکان کردند، شیرین شور شورا را
برون آی از حجاب ای شاهد غیب و شهود آنگه
به روی خویش حیران ساز چشم پیر و برنا را
الهی – 461
مرغ هم پرواز من
ز دستت بر نمی آید سپهرا داد بیدادی
چو نتوانی غمی برد از دلی بشکن دل شادی
هزار اندیشه در سر دارم ای گردون مدارایی
هزاران نقش بر لوح دل است ای طالع امدادی
برآمد گلشنم را نو گل خواری فغان بلبل
بر آن گل نوبت زاری رسید ای مرغ فریادی
دلم را شوق شور انگیز شیرینی ربود از کف
که آید روز و شب زین بیستون فریاد فرهایدی
الا ای مرغ همپرواز من گر زین قفس رستم
به جایی آشیان سازم که نبود هیچ صیادی
دل با دعوی شیری عجب صید غزالی شد
الهی دل ربود از من بت عیار و استادی
نتابد چون رخش بر آسمانی ماه و خورشیدی
نیابی چون قدش در بوستانی سر و شمشادی
الهی – 462
با هم متحد شوید و یک دل و یک رنگ شوید
بیا تا دلبر هم یار هم جانان هم باشیم
وفادار هم آرام دل هم جان هم باشیم
صفای باغ هم باد بهار هم به کار هم
نوای عندلیب هم گل بستان هم باشیم
غم هم شادی هم قبض و بسط قلب هم گردیم
نگهبان حیات هم رگ و شریان هم باشیم
به روز هوشیاری آفتاب هم شب مستی
چراغ محف هم کوکب رخضان هم باشیم
به صحرای محبت صید هم صیاد هم گردیم
به میدان مروت گوی هم چوگان هم باشیم
کمیل و میثم و عمار و مقداد و صهیب هم
اویس و زید و حجر و بوذر و سلمان هم باشیم
فلک نمرود وش گر آتش افروزد به جانما
خلیل آسا به گلشن زآتش سوزان هم باشیم
شب تار از رقیب دل سیه شد روزگار ما
بیاتا شمع خورشید آیت تابان هم باشیم
بپوشانیم عیب و پرده دار راز هم گردیم
هم آهنگ و نوای هم نی نالان هم باشیم
الهی دوستان را عهد و پیمانی است با ساقی
بیا پیمانه پر سازیم و هم پیمان هم باشیم
الهی – 462
غزل مدهوشیه
جهان گلزار توحید است
چرا کرد آن نگار از ما فراموش
دلم را با خیالت کن هم آغوش
تو را حسن آفرین زیبا بیاراست
به شکر خوب رویی نازمفروش
چرا بنهفته ای ازما رخ امشب
تو میر انجمن بودی شب دوش
برافکن پرده تا ماه جمالت
نماید مهر و مه را حلقه در گوش
نمودی رخ ربودی دل نگارا
چه کردی با گروهی مست و مدهوش
میندیش از رقیبان زبون طبع
که شیر شرزه نگریزد ز خرگوش
تو شمع آفتاب افروزی ای ماه
جهان چون تیره شب گردید بخروش
که روشن شمعت ای ماه فلک جاه
نسازد دست باد فتنه خاموش
تویی ساقی بزم لی مع الله
مکن زان باده مستان را فراموش
الهی خوش در این گلزار توحید
به یاد گل رخی بر خیز و می نوش
الهی – 463
غزل ناله نی
استواری راستی شهامت
هر چه بینم نامرادی بر مراد دل بکوشم
تا به جانان دل سپارم یا که چشم از جان بپوشم
کی ز مکر آسمان کجرو آرم چین در ابرو
کی ز کید سفله طبعان چون رقیبان در خروشم
مطرب چرخ ار نواز دم به دم ساز مخالف
عاشقم ناساز ناید هرچه بنوازد بگوشم
گر چه زاهد پیشه ام نی رند شاهد باز شهرم
در طریق عشق و مستی هر چه بتوانم بکوشم
هم پیاله اهرمن گشتن نخواهم گاه مستی
من که گاه هوشیاری خسرو بزم سروشم
صبحدم گردید و خورشید از افق سر زد ولیکن
من هنوز اندر شب تار از فراق ماه دوشم
شمع اگر سوزان نبودی اشک او ریزان نبودی
چشم گریان فاش سازد هرچه راز دل بپوشم
زیر این نه پرده ی ناساز کج طبع کج آوا
راستی جز ناله ی نی راستی ناید به گوشم
مطرب امشب خوش نوازد اجر او ضایع نسازم
گر الهی در بهایش زر نیابم جان فروشم
الهی – 465